۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

استرس


حتی در روزهای کنکور و آن جو طاقت فرسا، اینچنین که اکنون اوضاعم است، استرس و نگرانی نداشته ام.
این کارها نمیدانم چرا اینگونه پیش میروند، اصلا طبق برنامه ریزی انجام شده نیست...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

کتاب برای آموزش!!؟؟


غیر از تلویزیون جمهوری اسلامی، کدام تلویزیون 10 دقیقه پشت سر هم، تبلیغ کتاب های کمک درسی از ابتدایی تا دبیرستان و حتی دوره کارشناسی پخش میکند؟

این موضوع تبلیغ کتابهای درسی واقعا برای من عذاب آور است. یعنی آن معلمی که میبایست دلسوز دانش آموز باشد و به فکر تعلیم و تربیت او به شیوه ی صحیح باشد، اکنون، به دانش آموز به چشم یک مصرف کنند محصولاتش مینگرد. مصرف کننده ای که کمترین حقی ندارد و هر گونه که بخواهی میتوانی با او رفتار کنی.

خوب به خاطر دارم یکی از همین معروف ترین ناشران کتابهای درسی، سالی که ما دانش آموز پایه دوم دبیرستان بودیم، کتابش (اولین کتابش که کتاب کمک درسی عربی بود) را با هزار خواهش و التماس با 50% درصد تخفیف به مدرسه داد و ما هم به مبلغ 1500 تومان خریداری کردیم. بعد از گذشت 3 سال زمانی که پیش دانشگاهی بودیم همان کتاب را به قیمت 10000 تومان در کتاب فروشی ها دیدم. و امسال با پرس و جو از بچه های کنکوری فهمیدم که ارزان ترین کتابهای آن ناشر افزایشی 50% ای در قیمت داشته.


واقعا دلیل این همه ظلم چیست؟ چه چیزی به اینها این امکان را داده که این چنین به مردم ظلم کنند و مردم هم متوجه نباشند؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

هوس

در زمانی بود که در ترنم چیزی ننوشته بودم. الان نکته زشتی به نظرم رسید. و آن این است که چیزی که بر پایه هوس ساخته شود دیری نمی پاید.

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

انتخابات 2


سخنرانی اوباما را در قاهره شنیدید؟ واقعا به این میگویند سخنرانی. 1 ای 2 ساعت حرف زد بدون اینکه تپق بزند و یا اینکه از بحثش فاصله بگیرد و یا اینکه به کسی فحش و ناسزا بگوید. بعد از آن لحن سخن گفتنش. همچنین انتخاب حرفهایش. خیلی عالی بود.

در ایران من ندیده ام کسی به این خوبی حرف بزند، همین رهبر خودمان اگر در یک سخنرانی اش به آمریکا فحش ندهد دق میکند. در میان این 4 کاندیدا هیچ کدامشان نمی توانند اینقدر مسلط سخن بگویند.(البته رضایی به نظرم از این نظر بهتر است.)
این ها که هیچ، معلم اینها هم که خمینی باشد حتی، به خوبی این بشر حرف نمیزد.

واقعا لذت بردم. آمد میان مسلمانان که خروج از دین را حرام میدانند و حکمش را اعدام میداند، خیلی صریح گفت که پدران من مسلمان بوده اند نسل اندر نسل ولی من مسیحی هستم. هیچ کس جرات دارد به باراک بگوید بالای چشمت ابرو ست؟ تازه همه تشویقش هم کردند.

البته انتخاب آیه های قرآنش میتوانست بهتر باشد، آن آیه اولی که خواند کاملا بجا بود ولی آیه دوم میتوانست بهتر باشد. دقیقا یادم نمی آید چه بود ولی این را به خاطر سپردم که خوب نبود دومی که در آخر کار خواند.

انتخابات خودمان دیگر دارد اعصاب خورد کن میشود. هر کدام از این کاندیداها ایرادهای اساسی دارند.

آن موسوی که کارنامه اش سیاه است و در زمان جنگ باید پاسخ کشتار مردم را بدهد. آن احمدی نژاد که معلوم الحال است و دروغ هایش عالم را گرفته، آن رضایی که من آمار دقیق دزدی ها وقاچاقهایش را از دوستی که در گمرک کار میکرد میگرفتم همچنین وقتی کسی از پس تربیت پسرش بر نیاید چگونه میخواهد یک کشور را اداره کند (ماجرای احمد رضایی پسرش را که به یاد دارید؟). آن از کروبی که میگوید پول نفت را میریزم به حساب مردم، همچنین سابقه ی خرابی هم دارد (ماجرای مجلس را میگویم...)

پ.ن. به سروش عزیز: این که من در این چند وقت کمتر چیزی مینویسم به دلیل این است که بیشتر میخوانم. مطالبی که معلمان من مینویسند (که فکر نکنم تو خوانده باشیشان) آنقدر تاثیر گذار و دقیق هستند که من دیگر جایی برای نوشتن نمیبینم. به وبلاگ راز مراجعه کن. دکتر شیوا به همراه همسر گرامیشان در آنجا مینویسند.

پ.ن2. آن رای گیری نمادینی که در دانشگاه شهید بهشتی انجام شد و گفته بود که نتایجش را میگویم به نفع موسوی با حدود 70% آرا تمام شد...


۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

انتخابات 1


البته نظر شخصی من اینه که هیچ کدوم از این 4 انسان تفاوتی با هم ندارند، هر کدومشون بیاد ریاست رو در دست بگیره تفاوتی در وضع زندگی من نخواهد بود. وضع همین است که هست و بهبودی در کار نخواهد بود.

ولی در بین این 4 نفر، کروبی از بقیه بهتر حرف میزنه، بر خلاف موسوی فکر نمی کنه که ایران هنوز درگیر جنگ عراق است. با نیم ساعت گوش کردن به صحبتهاش و مقایسه با نیم ساعت موسوی واضح بود که این آدم بهتر میفهمه که تقاضای چه پستی رو داره از مردم میکنه.

چیزی که برای من عجیبه حمایت شدید دانشگاهیها از موسوی هستش. در دانشگاه ما که کاملا دو جبه شده، انجمن اسلامی + افراد عادی طرفدار موسوی هستند و بسیجی ها طرفدار احمدی نژاد، به قول خودشان دکتر.

امروز یک انتخابات نمادین در سطح دانشگاه بهشتی صورت گرفت. که با توجه به وسعت و شیب زیاد دانشگاه واقعا کار سختی بود که بچه های انجمن اسلامی انجام دادند. تصور میکنم که تا فردا نتایج معلوم شود تا آن را در اینجا بازگو کنم. ظاهرا بسیجیها در اقدامی کودکانه این انتخابات را تحریم کردند. به یکدیگر اس ام اس میدادند که این انتخابات نمی دانم چی چی است و فلان است و بهمان است شرکت در آن یک چیزی تو مایه های حرام است و آقا ناراحت میشود.

پ.ن. امروز داشتم با خودم فکر میکردم که در چه شرایطی من حاضر بودم بروم رای بدهم به یک کاندیدایی. به این نتیجه رسیدم که اگر کاندیدایی آنقدر جرات داشته باشد که حاضر باشد شعارهایی مانند برداشتن حجاب یا مثلا مخالفت علنی با ولایت مطلقه فقیه را بدهد، در آن صورت من به آن آدم رای خواهم داد...

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

face book


چهره نامه هم (به قول آن دیگر دوستمان که نه ما ایشان را میشناسیم و نه ایشان ما را) فیلتر شد. عصبانیت ام زیاد است.

این مفهوم وتن چیست؟ وتن یا که وطن؟ وطن ما دیگر دسته ای برای تکیه ندارد، پس وتن است.
ولی با این همه؛ این چیست که من از کودکی به آن عشق ورزیده ام و در گوشم خوانده شده که جانم فدای خاکش و چون چنین خوانده شده این چنین هم خواهد شد؟ ولی اگر چنین خوانده نشده بود آیا جانم فدای این خاک میشد که بشود اگر میشد؟ چرا من باید وتن ام را دوست داشته باشم؟ چرا باید این خاک برایم مهم باشد؟ چرا باید برایم مهم باشد که احمدی نژاد خزائن آن را حراج کند یا نکند؟

چرا باید برای جایی که در آن برایم احترامی قائل نیستند ارزش قائل باشم؟ چرا باید به این موضوع فکر کنم که آیا واقعا بعدها حسرت آن آرزو را - که به دنبال سرزمین آزادی میگردم - خواهم خورد یا نه؟

این چهره نامه سرگرمی خوبی شده بود این روزها. دوستان دوران قدیم را پیدا کرده بودم و حتی دیداری هم ترتیب داده بودیم.
از این که این سایت فیلتر شده ولی آن 360 که ملت فقط برای فضولی کردن و دیدن عکسهای دخترها ازش استفاده میکردند هنوز آزاد است حرصم میگیرد.

آقا جونم من به عنوان یک انسان جوان 21 ساله در این مملکت گل و بلبل احساس خفقان میکنم. چرا نباید آن را ترک کنم و در جای راحتی (اگر باشد) زندگی کنم؟
این که در من اثری از مقاومت و ایستادگی و مبارزه دیده نمی شود عجیب است؟ این که امیدی به مبارزه ندارم عجیب است؟ این که به جای مقابله با ظالمی که خود را عادل میخواند میخواهم هم ظلمش و هم عدلش را ترک کنم عجیب است؟ اینکه نمی توانم حضور در کنار ظالمانی را که دین را مضحکه خیمه شب بازیشان قرار داده اند را تحمل کنم عجیب است؟

فیس بوک را بسته اند و فرِندز فور سل را باز گذاشته اند... واقعا حماقت تا به کجاها رفته در مملکت امام زمان؟؟

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

بدون پرکسی هرگز


وضعیت اینترنت در ایران نابود است. قبلا میتوانستی یک پرکسی ای چیزی سوار کنی. ولی الان 2 روز است که هرآنچه پرکسی وجود دارد را فیلتر کرده اند. کلمه ی PHPROXY رو فیلتر کرده اند...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

ماتم دوری


و گفت حال شیرینگ.

ولی آخه آقاجونم، بعضی حالا رو کـــــه نــــه مــــی شــــــه شِیر کرد که آخه.

اگرم آدمیزاد بخواد نمیشه. اصلا بعضی حالا در درون معنا دارن. بیرون نمی آد هیچ جوره. هرچی که بخوای ازش بیرون بکشی، دیگه اون حال نیست. یه چیز دیگست. معلومم نیست که اصلا ربطی به ماجرا داشته باشه.

شده داری با یاهوو مسنجر چَت میکنی، بعد یه حالتی تو چهرت بیاد که برای اینکه به طرف مقابل منتقلش کنی، هیچ آیکنی اونجا مناسبت نباشه؟ بعد گاهی وقتا آدمیزاد میاد بعضی از این آیکن ها رو میزاره کنار هم میگه مجموع اینا میشه چهره ی من. بعد شده گاهی حتی این کار رو هم نتونی بکنی؟ بشینی زل بزنی تو شیشه مانیتور ماتم دوری بگیری؟؟

این حالی که دارم میگم شبیه همونه. الان ماتم گرفتم من. ماتم دوری البته.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

ناامیدی


نا امیدی ام برای بهبود وضعیت در حدی است که انگیزه ی حرکت مدنی ندارم. اعتقاد دارم که این نظام برپایه دروغ بنا شده و چیزی که با دروغ ساخته شود روزی فرو خواهد ریخت. میدانم که این نظام بر پایه ایدئولوژی ناصوابی بنا شده و این گونه نمی تواند ادامه بدهد.
برای انتخاب میگویند که نشستن و دست روی دست گذاشتن فایده ای ندارد، هرچه نگاه میکنم انسان سالمی نمی بینم که کاندید شده باشد. میگویم که اینها همگی سرشان در یک آخور است، میگویند که نه این چنین نیست. آن دیگری گاهی سرش را آخور بیرون میکشد و به اطرافیان نگاهی می اندازد.

من با این وضعیت مخالفم. چرا باید با رفتن و شرکت در انتخاب رئیس برای اداره این آشفته بازار بیعت خودم را با این ناجوانمردان گرگ صفت نشان بدهم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

RELATIONSHIP BILL OF RIGHTS


RELATIONSHIP BILL OF RIGHTS
1. I have the right to be treated with dignity and respect.

2. I have the right to be free from psychological or
physical abuse.

3. I have the right to proper notice and negotiation prior
to the relationship being terminated.

4. I have the right to experience my own thoughts and
feelings.

5. I have the right to tell my partner honestly and
responsibly what I am thinking and feeling, even if my
partner does not agree, without being condemned for
it.

6. I have the right to have my own life outside of the
relationship.

7. I have the right to continue to learn and grow.

8. I have the right to openly talk about and seek to
resolve relationship problems.

9. I have the right to end the relationship if it is not
meeting my needs.

10. I recognize that my partner has the same rights I do.

پ.ن. منبع این ها از یک کتابچه که آقای Terence Gorski تهیه کرده اند، بود. و بر روی نت نیز موجود است.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حرف مفت


این کلیپ خیلی جالبی بود. خودش تمام حرفها رو میزنه...



اگر پخش نشد از اینجا ببینید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

باز هم آزمون سمپاد


بازم آزمون سمپاد و بازم دردسر و رسوایی. حداقل سالهای پیش به کسی تهمتی زده نمیشد.

خودتان از اینجا بخوانید.
اگر کسی از این قضیه خبر داره، به ما هم بگه که ما هم از نگرانی در بیایم.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

فال


ببین فال امشب ما چه زده:

ناگهان پرده برانداخته​ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته​ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته​ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده​ای
قدر این مرتبه نشناخته​ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته​ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
واز میان تیغ به ما آخته​ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته​ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته​ای یعنی چه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

نگهبان اسلامی


دانشکده ی ما یک چند ماه نامه داره به نام ثبات. البته اسمش خیلی گولزنکه. این چند ماه نامه تقریبا هیچ کاری با موضوعات علمی نداره. بیشتر تو خط کارای فرهنگیه.

تو شماره اخیرش یه مقاله جالب داشت در مورد دوربینهای مدار بسته که همه جای دانشکده نصب شدن. انتقاد کرده بود و میگفت که این دوربینها کاربردشون زیاد در راستای کم کردن دزدی نیست و اگر هم دزدی ای صورت بگیره کمکی در پیدا کردن مجرم نمیکنند و از این حرفا...

یه کار جالبی هم که کرده بود انتقال دادن نظر دانشجو ها بود؛ که اکثراً فکر میکنند این دوربینها بیشتر برای نظارت حراست بر روی رفتار دانشجوهاست؛ حرکت جالبی بود.

ولی از بحث دوربین که بگذریم، به نکته ظریفی اشاره کرده بود: نگهبان های دم در، هر دانشجویی وارد بشه -دختر یا پسرش فرقی نداره- از سر تا پا وارسیش میکنند، اگر کوچکترین مساله ای داشته باشه گیر رو بش میدن، حتی اگر اون دانشجو رو بشناسند. ولی یه دزد که کلا دانشجوی هیچ ناکجا آبادی نیست میتونه وارد دانشگاه بشه، دزدیشو بکنه و راهشو بکشه و بره...
پس میشه نتیجه گرفت که کار برد این زحمتکشان فقط فشار آوردن به دانشجو ها است و بس. فقط گیر دادن به دانشجو. که آهای خانم کنار آن آقا ننشین. شما با هم چای ننوشید. شما در کنار هم قدم نزنید. و ... ظاهر شما مناسب نیست. حتی لحظه ای با خودشان فکر نمی کنند که این ها دانشجو هستند و دارند کار علمی میکنند... این موضوع بسیار آزاد دهنده است. بسیار

پ.ن. من به شخصا هیچگاه ظاهر جلف و خارج از عرفی نداشته ام. ولی این ها حتی به من نیز گیر رو میدهند گاهی. چند روز پیش یکی از این فعالان گیر دادن دم در من رو نگه داشت که کارت دانشجویی ات را نشان بده. بعد وقتی قیافه من رو دید گفت، نه میشناسمت، فقط یقه ی پیرهنت بازه...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

معاند


به خودم که نگاه می کنم و اندکی فکر میکنم، ترس برم میدارد، میگویم نکند من از آن دسته ای میبودم که در زمان پیامبر، پیامبر را تکفیر کردند. حق جلوی چشمانشان بود و آن را انکار کردند. عناد ورزیدند و حرب کردند.

نمی دانم. واقعا نمی دانم. اگر در آن زمان بودم چه میشد. شمشیرم را به کدام سو بر میکشیدم. معاند میشدم یا منافق.


به نظرم کار از یک جای اساسی میلنگد. شاید از آنجایی که جواب سوال ما چرا آفریده شدیم را ساده کردم برای خودم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

روز معلم


روز معلم رو از وقتی وارد راهنمایی شدم زیاد جدی نگرفتم. الان پشیمونم. با وجود اینکه معلمهای راهنمایی بیشتر از دبستان بر من تاثیر گذاشتند.

حالا هم که پشیمان هستم باز هم روز معلم را با تاخیر تبریک میگویم. البته اینجا فایده ای ندارد. چون تقریبا هیچ کدامشان اینجا را نمی خوانند. (تا آنجایی که من میدانم.)

معلمم، روز و هفته ات مبارک.

خانم قربانی،
خانم فولادی،
خانم مهدوی،
خانم پیله چیان،
خانم حسنی آذر،

و بقیه آقایان...

روزتان مبارک. امید وارم زنده و سلامت باشید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

اردیبهشت





اردیبهشت، بیخود نیست که نام بهشت را یدک میکشد. واقعا زیباست. زبونم نمی گرده که بگم ماااه، هی میگم فصل. دیروز هوا شاهکاری بود برای خودش. نمی توانستی مقاومت کنی در مقابلش.

من امروز به دوستانم گفتم من اگر بنا باشد در ایران بمانم برای ادامه تحصیل، هر طور شده در همین دانشگاه گل و بلبلمان ادامه تحصیل میدهم. حتی اگر صندلی ای در شریف برایم خالی کرده باشند.
طبیعتی که در اینجا از آن بهره میبریم در دو حالت دیوانه کننده است. یکی همین فصل است و مخصوصا این روزها با حضور قاصدکها. دیگری زمستان است و برف. منظره کوه ها ی اطراف روح بخش است.

هوا کوه درخت گل بوی خوش ...


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

بد قولی


جدیداً متوجه شده ام که من موجودی تا قسمتی بد قول هستم. احتمالا دلیل اینکه پس از این همه سال تازه به این موضوع پی برده ام این است که تا به حال افرادی که با آنها سر و کار داشته ام، از من بد قول تر بوده اند و من هیچ گاه متوجه نمی شدم که بد قولی صورت گرفته.

ولی حالا که متوجه شده ام در پی راه حل هستم. در این راستا این مطالب را از سایت ویکی هاو و از اینجا دیدم. گفتم شاید برای دیگران هم که به اینجا می آیند جالب باشد.

.....

البته مشکل اصلی من بیدار شدن است. :-|

پ.ن. تا کمتر از 12 ساعت دیگر امتحان میان ترم الکترونیک 3 دارم که برایم مهم است. که مثل همیشه هنوز بخش زیادی از مطالب باقی مانده. لطفا دعا بفرمایید.

-----
پ.ن2. (بعداً اضافه شده): این پست یک سری زیادی مطالب داشت که کپی پست شده بود. به همان دلیلی که دوست عظیمم بدان اشاره کردند، خذف شدند. لینکشان موجود است. بروید بخوانید.



مقاومت میکنم


با وجود اینکه خودم را صاحب این بلاگ میدانم؛ (با وجود اینکه پولی برای آن پرداخت نمیکنم و این عجیب به نظر میرسد.) از اینکه از اینجا برای رساندن پیامهای شخصی ام استفاده کنم، احساس خوبی بِم دست نمیدهد. با این وجود گاهی به شدت تحریک میشوم که این کار را بکنم و مقاومت میکنم.

کتاب شعر


گفته بودم که ذوق و قریحه هنری در وجود من نزدیک
بود که به کلی از بین برود. و این به خاطر این بود که در دوران رشد، یعنی از دوران راهنمایی، به جای اینکه به پرورش این توانایی ها بپردازم، وقت خود را در آزمایش گاه ها و کارگاه ها سپری کردم.

وقتی که از دست داده ام باز نمی گردد. چند سالی است که تصمیم داشتم با تلاش و توجه به هنر، دوباره این بعد وجودی ام را زنده کنم.

در این میان سخت ترین قسمتش -در نظر من- پرداختن به شعر و ادبیات است. به طرز وحشتناکی مفهوم بعضی شعرها را درک نمی کنم. واقعا درک نمیکنم هااا.
حالا یک کتاب شعر در دست دارم که با وجود اینکه شعرهایش را نمیفهمم ولی به دلایل دیگری دوستش دارم. قصد دارم که با ممارست معانی موجود در آن را کشف کنم.

اگر گشایشی حاصل شد، خبرتان میکنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

گفت...


گفت: عوامل تشویقی کوتاه مدت اند. تو نمی فهمی.

مشکل از کجاست؟


یکی از مشکلات ما در این است که تسلیم این دنیا شده ایم، برای این دنیا زندگی میکنیم و این موضوع را انکار میکنیم.
انکار کردنش خیلی بدتر است.
بدتر از آن اینکه کسانی را که به این معترفند، تکفیر میکنیم و آنچنان مورد عتاب قرارشان میدهیم که سر بر نیاورند و سکوت اختیار کنند.

برای نمونه، یک دانش آموز مدرسه را در نظر بگیرید. همواره درس نخواندن برای این موجود مطلوب است و درس خواندن کار طاقت فرسایی محسوب میشود. تنها عواملی که این موجود را به درس خواندن وا میدارد عتاب والدین و ترس از آینده است.
حال فرض کنید که دانش آموزی وجود دارد که نه تنها برای گرفتن نمرات ناجور مورد عتاب قرار نمی گیرد، بلکه از سوی والدین به نوعی مورد تشویق قرار بگیرد. از طرف دیگر ابداً نگرانی آینده را نداشته باشد (چه به خاطر کله خری، چه به خاطر پدیده ی بابای پول دار.) با این مفروضات دانش آموز فوق الذکر هیچ گاه لای کتاب ها را هم باز نخواهد کرد.
البته در این صورت باز ممکن است به خاطر عوامل تشویق کننده ی کوتاه مدت اندک تلاشی بکند.

حال شما بگویید. در این دنیا که هیچ نوع عامل تشویق کننده ی کوتاه مدتی وجود ندارد، انسان چگونه ترقیب میشود به دین داری؟؟

فقط از نظر ذهنی دین دار هستیم. ولی تسلیم این دنیا هستیم و نمی خواهیم این را بپذیریم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

قانون شماره چند؟؟


من چرا این قانون نمیره توی مخم که اگر قول چیزی را که نداری به کسی بدهی، به آن چیز نمیرسی.

این به نظر یکی از قوانین طبیعت است و من دائما در حال نادیده گرفتن آن هستم. خصوصا در وقت امتحان.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

ننشین توی ماشینت برادر


امروز اتفاقی افتاد که برای من البته عجیب نبود.

می خواهم از آزادی های اجتماعی در مملکت گل و بلبلمان بگویم. همه جوره اش را شنیده اید. این را هم بشنوید یا که بخوانید.

امروز همراه دوستم در حالی که نم نم باران زیبایی میبارید خواستیم هوایی عوض کنیم. رفتیم جای شما خالی از بستنی فروشی دو تا بستنی خریدیم و سوار ماشین شدیم که برویم به بام تهران. (که نزدیک دانشگاه ما است و ما زیاد به آنجا میرویم.) کارت ورود را گرفتیم که در هنگام خروج هزار تومان بیزبان را بدهیم به این مفت خور ها که نمیکنند لااقل کارت را به آن دستگاه بکشند و پلاک ماشین را وارد کنند. ماشین را طوری پارک کردم که بتوانیم منظره شهر را ببینیم و بدون اینکه از ماشین پیاده شویم راحت بستنی را نوش جان کنیم. به آخر خوردن بستنی رسیده بودیم که یک مامور نیروی انتظامی به کنار ماشین آمد و به شیشه ماشین زد. شیشه را زدم که پایین بیاید.
گفت: از ماشینتون پیاده شوید، نمی توانید توی ماشین بشینید.
گفتم: یعنی چی؟ داریم بستنی می خوریم، دوست نداریم از ماشین پیاده شیم.
گفت: نمی توانید توی ماشینتون بشینید.
گفتم: (آمپر داره میره که برسه به نقطه جوش) شما چه کاره هستید؟ ما نشستیم توی ماشین داریم از منظره لذت میبریم.
گفت: از ماشینتون پیاده شوید از منظره لذت ببرید. قانونه. پشت کارت رو مگه نخوندی
گفتم:(با عصبانیت) مگه نمیبینی؟ بارون میاد. دوست دارم تو ماشینم بشینم.
کارت رو برمیدارم و دنبال این بند قانون میگردم. میگه: خط آخر.
نوشته: لطفا از نشستن داخل خودرو خودداری نمایید.
گفتم: (با ناباوری و عصبانیت) یعنی چی ی ی ی ی ی ؟ خب داره بارون میاد. دوست ندارم از ماشین پیاده بشم.
گفت:(به صدای بلند و لحن بد) (راستش یادم نمی آد چی گفت چون در اون لحظه که صداش رو برد بالا آمپر من هم رفت به بالا ترین حدش و دیگه نفهمیدم چی گفت.)
از ماشین پیاده شدم، همین که با در ماشین ور رفتم که باز بشه یکم طول کشید و من کمی به خودم مسلط شدم. طبق معمول همیشه، قد طرفم تا سینه ی من هم نبود. :-| به پایین نگاه کردم و گفتم: اولا این طرز صحبت کردن نیست، مافوقت کیه؟ ثانیا دوست دارم تو ماشینم بشینم. چرا نباس این کار رو بکنم؟
گفت: (با تلاش برای اینکه عادی جلوه بده قضیه رو و در تمام مدت زیر نگاه سنگین عصبانی من بود) خب برای اینکه هر اتفاقی که برای ماشینهای بقلی شما بیافته شما مسئول هستید.
گفتم: (البته بهتره بگم داد زدم) چه اتفاقی مثلا؟
آروم منو میکشه کنار و میگه: بعدشم، اینجا وقتی یه دختر و پسر توی ماشین میشینن، بعد یه مدت میرن تو هم.
هیچی نمیگم. فقط طوری نگاش میکنم که یعنی حرف دهنتو بفهم مرتیکه عوضی وگرنه همینجا ...
بعد میگه نه شماااا، نه، شما رو نمیگم. ماااا دیـــدیــــم اینجا که میگم.
میرم سوار ماشین بشم. اونم راشو میکشه که بره. دارم نگاش میکنم. داد میزنه نشینین تو ماشین. داد میزنم میرم اصلا بابا (چندتا فحش مناسب هم زیر لب نثارش میکنم.)

آآآآه. اینه وضعیت زندگانی ما.
من اون روزی رو میبینم که بالای ورودی دستشویی ها نوشتن که لطفا داخل دستشویی کار خود را انجام ندهید. بعدم وقتی رفتی اون تو که با خیال راحت کارتو انجام بدی یه سربازی چیزی بیاد دم در بگه آقا بیا بیرون، اینجا نباید بری... بعدا ببرتت نوشته دم در رو به عنوان قانون بت نشون بده و بگه بخون دیگه، ثوات که داری. بعد که اعتراض کنی بکشدت کنار طوری که رفیقت نشنوه و در گوشت بگه آخه اینجا آقاییون که وارد اینجا میشن بعد یه مدت میرن تو هم. ما دیدیم که داریم میگیم.

من اینجا اصلا نمی خوام بگم که "رفتن توی هم" توی خیابون، توی ماشین درسته یا غلطه یا اصلا به کسی مربوطه یا نیست. ولی خیلی حرص میخورم وقتی یه افسر (از اینا که دو تا ستاره خوشگل دارن (خوشبختانه این علایم رو اصلا بلد نیستم)) بیاد جولو پنجره با من یکه بدو بکنه که نباید توی ماشینت بشینی.

*تذکرات آیین نامه ای: ظاهرا اون مامور وظیفه شناسی که ما باشون مکالمات دوستانه ای داشتیم، مامور نیروی انتظامی (کلانتری) نبودن بلکه از ماموران وظیفه شناس پلیس کوهستان بودن. همچنین اونجایی که این حادثه رخ داد اسمش یه چیز دیگس... D:

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

قاصدک


این روزها، هوای اینجا معرکه س.
دوست داشتم سبک بار بودم و خوش سر.
دوست داشتم بیخیال بودم.
دوست داشتم قلبم بزرگتر از این بود و دیــر تر میشکست.


این روزها هوس چیزی مرا به دانشگاهمان میکشاند. هوس قاصدک. قاصدکهای بسیار که با هم به هوا پریده اند و هر کدام به سوی کسی میروند تا خبری را برسانند.

قاصدک خوش خبر باشی.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

فریاد


در سینه ام حرف بسیار است و اینجا مجالی نیست.

خیلی چیزا هست که در دهان میماند و بر زبان نمی آید.

این احساس شایسته ی سکوت نیست، فریاد میطلبد. ولی نه در اینجا. در آغوش مهربان یار باید که فریاد کرد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

تضاد


همین الان شبکه 5 نشون داد که چطور کاغذ سمباده میسازند.

به نظر شما هیجان انگیز نیست که بشر با استفاده از یک چیز کاملا زبر چیز دیگری را نرم میکند و صیقل میدهد؟

تک بعدی


چند سال پیش، وقتی در دانشگاه تازه پذیرفته شده بودم، همراه آن رفیق بیمعرفتمان رسیدیم خدمت
استاد اعظم تا عرض سلامی کنیم و چند سوالی هم از ایشان پرسیدیم که البته الان ربطی به موضوعی که میخواهم بگویم ندارد، حرف های استاد اما، موضوع صحبت است.

ایشان معتقد بودند-و میگفتند که از کتابی خوانده اند- که صنعتی شدن دنیا ی غرب و ورود ماشین آلات به زندگی بشر، سن ازدواج را در پسران و بعد از آن در دختران به تدریج بالا برده و این امر برای انسان مشکلاتی را فراهم میکند. و همچنین میگفتند که جامعه ما خط به خط کپی جامعه غربی است و ما گریزی نداریم جز اینکه با مشکلاتی که گریبان آنها را گرفته دست و پنجه نرم کنیم. (البته استاد برای این دو حرف دلیل منطقی داشتند که من در اینجا بازگو نمی کنم.)

حالا اگر این گفته ها را در نظر بگیریم و تک بعدی شدن زندگی جوانان مملکتمان را هم در نظر بگیریم. میتوانیم دلیل جالبی برای این تک بعدی شدن به دست بیاوریم.
و آن این است که این انسان بنده ی خدا، ناچار است که مسیر طولانی را در کوتاه ترین زمان طی کند تا بتواند وارد زندگی شود، در این راه به دلیل اهمیت زمان برای او، هر کجا که بتواند میان بر میزند، این میان بر زدنها باعث میشود که زیبایی های مسیر عادی را نتواند ببیند، به بیان قانون بقای چیز، او برای به دست آوردن زمان کمتر چیزهایی را از دست میدهد.
برای مثال، شایع ترین نوعش در واقع، این است که جوان ما زندگی را رها میکند و محکم میچسبد به درس و دانشگاه. هیچ کار دیگری مطلقا در زندگانی اش انجام نمیدهد، بعد از 7-8 سال که دانشگاه دیگر چیزی برای عرضه کردن نداشت و کارش در آنجا تمام شد، می آید وارد زندگی شود و تازه متوجه میشود که آمادگی رویارویی با جامعه را به دلیل تک بعدی شدنش ندارد. و تمام زوری که برای زود رسیدن به دروازه های جامعه زده بی فایده بوده و باید راه را دوباره به عقب بازگردد که ببیند چه ها از دست داده. حال اگر همین زمان 7-8 سال را در17-18 سال می توانست که برود، دیگر با مشکل تک بعدی شدن روبرو نمی شد.

ولی بشر که در خاطره تاریخی خود میداند که زمانی در سن درست، یعنی 16 تا 18 سالگی، بدون مشکل، وارد جامعه میشده و زندگی خودش را شروع میکرده، با اینکه بخواهد تا 30 سالگی برای این کار صبر کند مشکل دارد و به خاطر این موضوع با مشکلات زیادی روبرو میتواند که بشود.

این مشکل در دبیرستان ها هم، با وجود اینکه زمان به اجبار یکسان است، وجود دارد که آنجا دعوا بر سر به دست آودن کیفیت بهتر است.
البته تک بعدی بودن خودش بحث مفصلی است که اصلا چیست و چه بدی هایی دارد و غیره. ولی ما اینجا یکی از دلایل را برای اینکه کسی دچار تک بعدی شدن بشود را پی بردیم.

پ.ن. ببخشید که زیاده از حد طولانی شد و مطالبی گفتم که هیچ ربطی به من ندارند. به قول یارو تو برو سیم تو بـپـیــــــچ.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

دل و دماغ


از وقتی این دوست عظیممان ترک نوشتن کرده و در 360اش گفت که ترکیده (ترک کرده) دیگر دل و دماغی برای نوشتن باقی نمانده. با خود میگویم که چه؟ بنویسم که چند سال دیگر به یک باره بفهمم نباید می نوشتم؟

خلاصه خواستم بگویم که این ننوشتن از حرف نداشتن نیست.

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

مخدرات


مخدرات و دود رو زیاد خوشم نمی آد، چون آخر شب یه حس نا امیدی گریبانمو میگیره، یه غصه یه غم. یه چیزی خرمو میچسبه و دلمو داغون میکنه.
برای این غصه س که دوست ندارم. ولی دخان تنها راهی نیست که میره سمت غصه، گاهی اوقات بعضی چیزا از صد جود دود هم بدترن. آدم رو داغون میکنند.
و وای به اون روزی که از پس این اشکها خنده ای نشکفه.
وای به اون حال.

پ.ن. حالا اینکه این چیزایی که میگم چیان و اون گریه و اون خنده ی بعدش چه معنایی دارن بمونه برا بعد.


۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

تعطیلی یا همان تنبلی


آیا خداوند هنوز هم یار تنبل هاست؟ چون اگر تغییر موضع داده باشد، پوست از سر من کنده میشود.
کارهای بسیار زیادی داشتم برای انجام دادن، که همگی را به عید و این دو هفته موکول کرده بودم. پر واضح است که مطلقا هیچ کدامشان را انجام ندادم و هیچ کدامشان قابل پیچش نیستند.

نمی دانم که اگر خداوند یار تنبل ها نباشد، باید چه بکنم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

سال نو


سال نو هم رسید. اینشاالله که برای همه چه دوست و چه غیر دوست، سال خوبی باشه و همه به سر منزل مقصود برسند.

شاد باشید، شادی کنید، دیگران رو شاد کنید.

عیدی بگیرید و عیدی بدهید.

دیگران رو دوست داشته باشید.

خلاصه هر چی آرزوی خوبه مال تو.

سال نو مبارک

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

دختر موقهوه ای و کلاغه


دوشنبه 19 اسفند
آخرین روزای اسفند، اولین نگاه های دزدکی بهار به کوچه و خیابون، نمی دونم، شایدم پدر سوخته داره با دار و درخت نگاه بازی می کنه ;) مردم هم که این وسط جوگییییرر!! بگو آخه تو با کی صنمی داری این وسط؟ تو چرا یه چیزی به گوشت خورده مثل اسفند رو آتیش داری اینور و اونور می پری؟ یکه داره با یکی دیگه نگاه بازی می کنه، یه عده ای با یه عده ی دیگه دارن عشق می کنن، تو چرا چشمات دو دو می زنه؟؟هر چند وقتی آدم وقتی به دور و برش نگاه می کنه و این همه احساس قشنگ رو می بینه بهتره خودشو از تک و تا نندازه و میدونو خالی نکنه، چرا که نه؟ مگه غیر اینه که اگه تظاهر با داشتن چیزی کنی که نداریش، به دستش میاری؟ حالا از بد روزگار ما نه می تونیم میدونو خالی کنیم، نه می تونیم خودمونو بچپونیم تو حال و هوای عاشقی! این وسط از بوی بهار و هرم آفتاب بی جون و تازه نفسش فقط کرختی و بی حالیش صاف افتاده وسط دامنمون!! ولی تماشای این صحته ها هم خالی از لطف نیستااا، اونم واسه خودش حااااالی داره.
دیروز داشتم زاغ سیاه یه کلاغرو چوب می زدم ( فکر کن آدم چقدر می تونه تعطیل باشه که زاغ سیاه خود زاغرو چوب بزنه!! محض رفع سوتفاهم بگم دیروز که تو کوچه یه لنگه پا منتظر آرش (که اونم از قراره معلوم خواب مونده بود) وایساده بودم سوژه بهتر از این کلاغه نخورد به تورم!!)
دیدم بنده خدا کلاغه بدتر از ما زده تو خط بی حالی، زورکی چندتا بال زد و رفت رو یه شاخه اون وسط مسطا نشست. بعد با چشای نیمه باز یه نگا به دور و برش انداخت، از اون نگاها که اون دختر مو قهوه ایه سر کوچه سر آخرین کلاس الکترونیک صنعتی با بی حوصلگی و حواس پرتی به استادش می انداخت! کلاغه با خودش گفت:" حالا مثلا که چی؟ این همه این هیکل گندتو تکون دادی اومدی این بالا نشستی که بگی چن من؟" بعد نگاش افتاد به اونور کوچه و با خودش گفت: "واسه اینکه جلوی این دختره کم نیارم بذار این شاخه هرو بردارم تا ببینم بعد چی پیش میاد...!!!" خلاصه شاخه هرو گرفت به منقارش...باز گفت که چی؟؟ همینطور که داشت تصمیم می گرفت که بابا بی خیال بذار بذارمش سر جاش مارو چه به این فعالیتای پر دامنه یهو چشمش افتاد به چندتا پرنده که معلوم بود تازه خوردن به پست هموووو....بعععله....حسابی مشغول لونه سازین و به نظرشونم انگار هیچ کاری روی این کره ی خاکی مهم تر از گذاشتن این ترکه های خشک چوب لای همدیگه نیست! کلاغه هم یه نگاه اینور کرد...یه نگا اونور کرد...صداشو داد تو گلوش و گفت: "لوطی گلی به گوشه ی جمالت! نا سلامتی کفتری گفتن...کلاغی گفتن....من دیگه از این دو تا پشه کمتر که نیستم که..."
خلاصه کلاغه دستاشو گذاشت روی زانواش (!) و یه یا علی گفت (صحنه ی بعد می پره وسط که یعنی آقا بزن زنگ ووو!!) و با همون ترکه ی چوب که توی منقارش بود بالاشو به هم زد و عرض کوچه ی سوم رو طی کرد و هن و هن کنان برخلاف دفعه ی قبل نشست روی بالاترین شاخه ی یه درخت چنار که به قول خودش دیگه حسابی کل اون دو تا جوجه کبوتر عاشقو بخوابونه! درست بالای همون درختی که اون دختر مو قهوه ای زیر سایه اش خودشو جابه جا می کرد تا آفتاب کمتر چشماشو اذیت کنه و مرتب از زوایای مختلف ماشین قراضه شو که اونم زیر همون درخت پارک شده بود ورانداز می کرد و هر از چند گاهی که یه خط جدید روی ماشینش ( که از قضا اونم مثل صاحبش نای استارت زدن نداشت) پیدا می کرد، یه آه از ته دل می کشید. و قتی نفسش جا اومد دزدکی یه نگا به اون درخت بغلی انداخت، هنوزم مشغول بودن، چشماشو به هم زد و آروم منقارشو باز کرد. ترکه ی چوب توی هوا چندتا چرخ خورد و افتاد زمین. آخه دختر مو قهوه ای دیگه رفته بود ولی تا مدتی اولای راه داشت به این فکر می کرد که حتما اون کلاغه دوباره اون چوبرو بر میداره... آخه این خاصیت بهاره... :)



۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

قانون بقای چیز


از وقتی یادمه، از وقتی که بچه بودم، تو مدرسه، تو گوشمون میخوندن که قانون بقای چیز است. دیگه بدیهی شده برام این موضوع. ولی دلم میخواد بهش شک کنم. دلم میخواد یه جایی یه موردی چیزی پیدا کنم که این قانون رو دور بزنه.

نمیدونم. شاید دارم اشتباه میکنم. ولی به نظرم در مسائل عشقی، جایی که صحبت صحبت عشق هستش، وقتی پایه علاقه میاد وسط ، اونجا جاییه که می تونیم امیدوار باشیم این قانون شرّشو کم کنه...

پ.ن. حتما میخواهید بگویید تفاوت است میان عشق و علاقه. بگویید، بگویید...

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

یک کلاس عمومی


آدم در طول زندگی در شرایطی قرار میگیره که میتونه با گفتن یک دروغ ِ بزرگ یا کوچیک شرایط رو برای خودش - برای زندگی مادی خودش- بسیار سهل و آسان کنه. ولی این مرام اوست که او را از این کار باز میدارد. و همین مرام است که اهمیت دارد. این مرام است که آدمیت را معنا میکند.

پ.ن. خدایا ما را آنقدر عمر بده که مسلمان بمیریم.

پ.ن2. این ها سر کلاس عمومی امروز به ذهنم رسید. روی کاغذ آوردمشون تا مو به مو اینجا تکرارشون کنم.
پ.ن3. ای کاش میتونستم تمام چیزهایی که سر کلاسها مینویسم رو اینجا به نمایش میگذاشتم. ولی افسوس که آنقدر شجاع نیستم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

تقلید


و من به شما توصیه می کنم و به دوستان هم فکر شما توصیه می کنم که از مقلد بودن بیرون بیایید و هرچه می توانید فکر خود را توسعه دهید (تشویق حضار) و این هیچ منافات ندارد این را دوستانه میگویم که وقتی انسان بخواهد اهل فکر باشد اهل تعقل باشد از عده ای طلب ارشاد بکند تقلید کورکورانه غلط است و نه ره یافتن از کسی و طلب ارشاد از کسی.

اینها را آقای شبستری گفته.اینم از ایشان. یادم باشد در وقت مناسب تحقیق جامعی راجع به این آقای شبستری بکنم. بلکن یک مرجع تقلیدی پیدا کنم...

عصمت II


پیرو بحث قبلی عصمت. این لینک رو ببینید.

به نوع استدلال توجه کنید. استدلال با قبول کردن فرض ها کاملا صحیح است. بین این استدلال و گفته های جناب شبستری چه رابطه ای وجود دارد. با توجه به توصیف ناقصی که من از ذهنم کردم از من انتظار نداشته باشید که در حال حاضر این دو را مقایسه کاملی بکنم. ولی در کل به نظرم اگر بخواهیم هر دوی این حرفها را درست فرض کنیم، به یک حالتی میرسیم. که همان تصور درست از پیامبران است. آن وقت دهانمان باز نمی ماند از استغفار کردنشان. درکشان میکنیم. و بهشان علاقه مند میشویم. و برای اینکه همانند آنها باشیم - از نظر مرامی- تلاش می کنیم. به جای بت سازی و تقدیس در حد پرستش.

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

پریشانی ذهن


مقاله دانشگاه مانده. پروژه ها روی هم تلنبار شده. کارهای بیرون. سوال و تمرین ریاضی برای زنگ ریاضی، سوال و تمرین هندسه برای زنگ هندسه.

TDPها رو پیچوندیم. تیما رو باس accept کنیم. وااای این محصول اول تا تابستون در نمی آد.

گزارش کارهای آز. پیش گزارش، نتایج. این شکمه هم بدجوری اومده جلو. یکی ندونه شک میکنه که آیا بعله یا نعخیر. باس آبش کنم.

معشوق و کنار و بوسه. بحثهای فلسفی و شراب و مستی و سیگار و بد مستی و خماری. این وضو رو آخر از بالا به پایین بگیرم یا از پایین به بالا. این مادر بچه ها رو اگه دختر خوبی نبود بزنم یا نزنم؟

ناراحتی و سوءتفاهم. رابطه ی پنهانی و آآآه های نهانی. رفیق میگه این نمی آد بیرون. اون یکی رفیق میگه اینو ببرم بیرون؟

خواندن دیتاشیت، تهییه گزارش برای ارائه. طراحی پاور پوینت و توضیح به استاد های گیر و عبوس. اوه اوه، این دکتر امشب چه کرد؟ قبلا انصاف داشت لا مروت، حجم صفر و جرم بینهایت رو تجربه کردم.

تمرین سری اول الک صنعتی رو دادن. پروژه اسپایس مال بعد عید. ناراحت نشه یه وقت اگه رک و راست بش بگم دیگه نمی خوام باش همکاری کنم؟

بچه ها لو رفتیم. مامان آثار ذغال پیدا کرده کلی شکاره از دستمون. باید یه سری محصول جانبی تولید کنیم. اینو تنهایی نمیتونیم بفروشیم. بحث فرهنگ و حد و اخلاقیات و تعهد و آینده و گذشته و پشیمان بشوم یا نشوم. اسلام منهای خشونت و اعدام به جرم دینداری.

فردا صبح کجا خلوت کنیم؟ گشت ارشاد اومد چه کارش کنیم؟

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

عصمت


از خصوصیتهای بد ما در گذشته این بود که به حکومت موروثی علاقه داشتیم که فکر نکنم درمان شده باشد و دیگر اینکه به مقدس سازی افراد اهتمام شدید داشته ایم و مطمئنم که هنوز هم درمان نشده.

در تقریبا همین راستا گوش کنید.

اِس اِم اِس


اِس اِم اِس نه، پیامک مجید جان.

خب این هیچ ربطی به موضوع نداشت، برا خنده گفتم.

اصلش قضیه اینه: چه جالبه و چه حس غریبی داره وقتی فکر میکنی که صدای اِس اِم اِس اومده و میدویی و گوشیتو پیدا میکنی و میبینی که نخیر، خبری نیست.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

فحشهای انتخاباتی


ما به چه رو دم از اسلام میزنیم؟

چند هفته ی پیش بود که دو نفر از هم دانشکده ای های عزیز داشتند در سلف دانشگاه مخ مرا به جای غذای جلو رویشان نوش جان میکردند که باید رای داد و اگر رای ندهیم سیب زمینی هستیم از نوع بیرگش... شعار میدادند که خاتمی فلان است و بهمان است، مگر به یاد نداری که در دوران خاتمی چه اتفاقاتی که نیافتاد، ما اینقدری از خدا عمر گرفته ایم که به یاد داشته باشیم که قبل از خاتمی وضع چه بود و بعد از حضور ایشان وضع چه شد و فراموششان شده بود که هم سن من هستند.
خلاصه جماعت بر این باور هستند که باید رای بدهند. تا هم سیب زمینی از نوع بیرگ شناخته نشوند و هم به آزادی های اجتماعی که حقشان است دست یابند و هم وضع مملکت از این نابسامانی خارج شود.

هر چه من گفتم که بَبَم جان، به این حرفها که میزنی نیست، رئیس جمهور در مملکت اسلامی انصابی ست... به خرجشان نمی رفت. بهشان میگفتم که شما با رای دادن به رئیس جمهوری که به قانون اساسی پایبند باید باشد و بر این اساس سوگند میخورد، در واقع به آن قانون رای میدهید و اگر مخالف آن هستید نباید چنین کنید، به خرجشان نیمیرفت.

این ماجرا در ذهن من بود و امروز فحاشی های دو طرف را به هم در اخبار خواندم. آقای خاتمی با روشی سیاستمدارانه و در لفافه فحش نثار این طرف میکند و این طرف که این حرفها حالیشان نیست، مثل دعوا های دروازه غار، همچین روباز، بدون هیچ خجالتی فحش را نثار آن طرف میکند.
ابتدا میخواستم لینک فحشهایشان را بگذارم، دیدم ارزش ندارد.
ولی ما با این همه فحش و فحش کاری که به نام دین خدا، برای دفاع از دین بر علیه جناح مخالف میکنیم که از قضا آنها هم عین همین کار را با همین هدف میکنند، برای یک لحظه، حتی برای یک لحظه لازم نیست به خودمان زحمت بدهیم و فکر کنیم که شاید، شااااایییید اشتباه میکنیم؟ شاید این دین ما رو از فحش دادن منع کرده؟
ما با این وضعمان به چه رو دم از اسلام میزنیم و خود را مدافع آن میدانیم؟

همین چند وقت پیش در بلاگ جناب دون، فیلمی لینک شده بود که در آن پادشاه ایران در زمان سابق هم دم از دین و خدا میزد، و جالب اینجا بود که گفته های ایشان نیز کاملا شبیه گفته های این آقایان بود.

میدانید چه شده؟ دو طرف، شاید هم سه طرف، دارند دعوا میکنند، و همه برای یک چیز دعوا میکنند، با شعاری یکسان. به نظرتان منطقی تر این نیست که به جای پاره کردن گلو، این چیز که همان ثروت این مملکت است بین هم تقسیم کنند تا همه خوشحال شوند و اسلام هم دیگر در خطر نباشد؟

به دوست عظیم


آیا از پس هرتندروی، کند روی ای ست؟

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

زندگی و پیچیدگی


آقا چرا اینطوریه؟ من زمانی رو به یاد دارم که میتوانستم در 15 دقیقه فکر کردن قبل از خوابم، تمام مسائل دنیا را حلاجی کنم و برای تک تکشان راه حل درخور ارائه بدهم و با خیال راحت سر را بر روی بالش بگذارم.

ولی درعوض حالا. الان طی 1 ساعت تمام فکر کردن عمیق، حتی با یاری چندین نفر از دوستان به صورت همزمان، حتی نمیتوانم تمام مسائل خودم را جمع بندی کنم و به صورت لیست در بیاورم حالا مسائل دنیا بماند برای بعد...


۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

دین


دین در نظر من باور است. باور به وجود خدا و روز جزا. و این کاری به شیعه و سنی ندارد. این باور یک مقام است. یک مقامی که واقعا رفیع است. مقامی که هر کسی در آن راه ندارد. مقامیست که با عقل و منطق به دست نخواهد آمد. مقامیست که برای رسیدن به آن توفیق الهی لازم است.

دین یعنی باور داشتن. دین یعنی قبول داشته باشی که روز جزا در پیشگاه خداوندی و بر اساس آن عمل کنی.

پ.ن. این نوشته وقتی فقط توی ذهنم بود خیلی طولانی تر از این بود. نمی دونم چرا اینقدر کوتاه شد.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

افسوس و صد افسوس


ناراحتی. ناراحتم. عصبانی ام از دست خودم. شرم گینم. عزیز دلی رو امروز رنجوندم. سینم آتیش گرفت. ولی رنجش هم مثل آبرو ِ ...
وقتی ریخت دیگه ریخته. کاریش نمیشه کرد. مثل تصادف. اون لحظه دنبال کنترل میگردی که نگرش داری و دستتو بزاری رو زِد. آندو کنی. امروز همین حس رو داشتم. بغض امونم نمیداد. به زور نگر داشته بودم خودمو.


نمیدونم چی باس بنویسم...

..

.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

تنبلی


احساس میکنم که باید یک دفترچه یادداشتی، تقویمی، کاغذ پاره ای ، قطع نامه ای چیزی بگیرم. توش کارام رو لیست کنم هر روز. بندازم به گردنم. که دست از این تنبلی بردارم. این ترم برای اینکه از تنبلی دست بردارم تا میتونستم شلوغ کردم سرم رو. یعنی اگه یه لحظه بشینم زمین نابودم کلا ً.

ببینیم آخر ترم نابود میشم یا بابود.

دوستان اگر روشی برای مقابله با تنبلی بلدن الان وقتشه.

امروز صبح زود ساعت 11:30، صاب کارم زنگ زد. خواب بودم. کلی تعجب کرد. گفتم آخه امروز شنبس، من شنبه ها یه کم بیشتر میخوابم...
کلا آدمای تابلو و پرده در همینه اوضاعشون. دو روز نیستش که آشنا شده بام، فوری پته خودم رو ریختم رو آب.

ولنتاین


از آنجایی که معلوم شد هیچ شیر پاک خورده ای به اینجا سر نمی زند، خدمت جنابان شیر میهن و روز خور عزیز عارضم که ولنتاین هم آمد و رفت.

این چند وقته تو مطبوعات دیدم که دوستان تلاش دارند موضع گیری کنند در برابر این روز. نمی فهمم چرا. اصولا ً این فکر را که همه چیز باید ایرانی باشد دوست ندارم. چرا باید همه چیز ایرانی باشد؟ خودرو تماما ایرانی، بازی تماما ایرانی، جشن تماما ایرانی...

چه بدی دارد؟ من که کادو دادن و کادو گرفتن را حالا به هر بهانه ای که باشد دوست دارم. ابراز علاقه به کسی که دوسش دارم رو هم دوست دارم. این که برای این کار یه سالگردی وجود داشته باشه رو هم دوست دارم.

یه مدت اوایل - از بزرگترا شنیدم - میخواستن کلا ً هویت ملی این مردم رو نابود کنن، جشن نوروز رو ملغا کنند و این حرفا، حالا این نون به نرخ روز خورای ... مصلحت میبینن که همه چیز باید ایرانی باشد. فراموششان شده. یه جا خوندم که مهرگان در ایران برای همچین کاری وجود داشته از قدیم. خب بی پدرا، خود شماها جشنهای قدیمی ایرانی را تعطیل کردید.
برای این که ناتوانایی خودشان را در ایجاد رابطه سالم با دوول دیگر ماس مالی کنن، دارن این فکر رو تو مردم رواج میدن. آآآآآی ی مردم گول نمالن سرتونو.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

فایل صوتی وتصویری


از بین جوانمردانی که به اینجا سری میزنند، اگر یه شیر پاک خورده ای پیدا بشه، به من یاد بده چجوری میتونم فایل صوتی رو بذارم تو بلاگم، یه عمر دعاش میکنم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

زبان فارسی


بشنوید. من حرفی ندارم. گفته را خود شاملو گفت.

پ.ن. مطلب فوق را بلکل از بلاگ راز کپی کردم. بدون اجازه. امیدوارم صاحبش بعدا اجازه بدهد.

به سینا


اونا هم برا خودشون خوبن. برا ملت ِ که بدن. برا ملت خطر دارن. ولی چه میشه کرد؟ ملت اهل خطر کردنن. اگه بشون بگی از این جاده بیا راحت برو، نه کسی تمام هیکلت رو تو راه میگرده نه بت گیر میدن، نه به خاطر خرابی راه ممکنه که بری ته دره اون دنیا... کلا دق میکنن میمیرن درجا.

چه میشه کرد؟

ولی حالا در ارتباط با گفته هات، همونی که قبلا گفتم. :دی. به خودت بستگی داره. بدی رو تو برا خودت میسازی. اون طرف که خودشو بد نمیدونه که اون ریختی ِ که. تازه کلی هم تو دلش ذوق مرگ میشه هر بار تو آینه نیگا میکنه.

بعدم اینکه، بعله خدا درست. ولی پسر خوب مگه نمیدونی که راه مهم ِ . اصلا قضیه تو راه خلاصه میشه. ما که میریم شمال اصلا به خاطر جاده چالوس میریم شمال. حالا ما کلی خوش شانسیم که میرسیم به هدفمون. ولی اون تارگت مهم نیست کلا که. اون راه ارزش داره.
راهت رو برای رسیدن انتخاب کن.

پ.ن. به محمد: راه نظر را چرا بستی؟ ما آدم نظر بازی نیستیم کلا، ولی چیزی راهش بستس آدم رو وسوسه میکنه.

پ.ن.2. این مطالب رو به همین صورت تو بلاگمم میذارم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

Wise Old Man


A retired man moves near a junior high school. He spends the first few weeks of retirement in peace and quiet. However, when a new school year begins, three young boys beat on every trash can they encounter every day on their way home from school.

Finally, the man decides to take action and walks out to meet the boys. He says, "You kids are a lot of fun. I'll give you each a dollar if you'll promise to come around every day and do your thing." The kids continue to do a bang-up job on the trashcans.

After a few days, the man tells the kids, "This recession's really putting a big dent in my income. From now on, I'll only be able to pay you 50 cents to beat on the cans." The noisemakers are displeased, but they accept his offer.

A few days later, the retiree approaches them again. "Look," he says, "I haven't received my Social Security check yet, so I'm not going to be able to pay more than 25 cents. Will that be OK?"

"A freakin' quarter?" the drum leader exclaims. "If you think we're going to waste our time beating these cans around for a quarter, you're nuts. We quit."

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

فشم


و به فشم رفتیم. و شب خوبی را با آهنگها ی قدیمی و ترانه های دلکش داشتیم. و در کنار شومیته چوبی پاهامان داغ و تنهامان سرد بود. 3 نفری شب را روی یک تشک دو نفری خوابیدیم بی آنکه کسی احساس کمبود جا داشته باشد و زیر آن پتوهای سنگین گرممان هم بود.
و صبح فهمیدم که سگ همسایه کفش مرا پسند کرده، یک لنگه اش را به یغما برده که من رویم کم شود و آن لنگه دیگر را خودم به او بدهم، ولی بعدا زورش به ما نرسید و من لنگه کفش را بازپس گرفتم. و بعد 4 ساعت تمام به انتظار آن دو نفر نشستم که از خواب بیدار شوند. و آب در لوله ها یخ زده بود و ظرفها را با آب معدنی شستیم. و ماکسیمم عملی که در راستای نظافت انجام شد این بود که من یک بار دستهایم را شستم و دیگر هیچ. و با آتش شومینه بازی کردیم و مرغ کباب کردیم و خوردیم. و در خانه یک موش گرفتیم و به آن سوی رود پرتاب کردیم. و به جوانان جاهلی که میخواستند مسیر رودخانه را بالا بروند و در آن سرما تمام تنشان خیس شده بود خندیدیم. و تلاش کردیم که یک بطری دوغ را که در رودخانه گیر کرده بود را بگیریم و به استعمال برسانیم که با وجود تمام تلاشهایمان رودخانه آن را به پایین دست برد.و یک نیمچه سفر جالبی را به این صورت پدید آوردیم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

فیتیله...


پسر تعطیلی ها رو عشقه.

سه شنبه
چهارشنبه
پنج شنبه
جمعه
شنبه

دوشنبه

کی میگه بده؟ کی مخالفه؟ چه کسی نمی خواد بره شمال؟ چه کسی هوس شبنشینی نکرده؟ کیست که مهمانی را دوست نداشته باشد؟

پ.ن. من بازم غلط املایی داشتم.


۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

رفیق بیمعرفت ما


چند روز دیگر تولد این رفیق بیمعرفت ماست.

دلم خیلی هواشو کرده. حیف که دیگه تفم تو صورتمون نمیندازه. چه برسه به جواب سلام.
یاد پارسال افتادم که براش تولد گرفته بودم.

کاش امسالم براش تولد بگیرم. یه تولد بدون حضور شخص متولد شده. اونوقت کی میخواد شمعا رو فوت کنه؟ شمعا آب میشه میریزه رو کیک که.

چی کارش کنم؟


یاران


یاران به مرافقت چو دیدار کنید || شاید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوش گوار نوشید به هم || نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

شرح حال


یک هفته اخیر تقریبا کاری جز تفریح در برنامه نبود. با وجود اینکه ترم شروع شده و بنده این ترم را سنگین برداشته ام و تمام روزهای هفته را تا پاسی از شب باید در دانشگاه سپری کنم، و علاوه بر تمام اینها تصمیم دارم این ترم سر تمام کلاسها بروم، هفته ی اول به شدت تق و لق بود. ما هم کلا تفریح کردیم برا خودمان. پس از آن سفر شمال 2 روزه، یک هفته بخور و بخواب دیروز را هم یک پیک نیک در ماشین درست حسابی رفتیم.
خدمت دوستان گرامی عرض شود که بدون بنزین و کارت سوخت و حتی مدارک، تمامی جاده های شمال شرقی تهران را یک بار متر کریم و اطمینان حاصل کردیم که تابلو ها درست هستند.

مناظر به شدت زیبا بودند. شاید بعدا عکسی از آن قرار دهم تا دوستان هم حالش رو ببرن، ولی حالا نه.

پ.ن. تصمیم گرفته ام که به نصیحت دوستان گوش بدهم و دیگر در این مکان مسائل انتقادی شدید را مطرح نکنم.

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

چنار


بالاخره چنار هم آمد. باید بگویم که چنار یک بلاگ گروهی است. یعنی کار گروهی هم درش صورت میگیره که من خیلی دوست دارم.
4 نفر از فرزانگان روزگار مطالبشون رو توی چنار مینویسن.

من همین جا از همشون تشکر میکنم. مطالبی که مینویسن واقا جالبه. نشون میده که به مسائل و مشکلات واقعا فکر میکنن. نه مث من که همنجوری شرتی پرتی از روی شکمم هی حرف زیادی میزنم.

خلاصه که خدا قوت. ممنون از بلاگتون.

چه هشیار و چه مست


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت|| که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش||هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست||همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشت

این رو از وبلاگ دوستم برداشتم.

بعله آقا. تو برو خود را باش.


90(3)


2 میلیون. بیش از 97% موافق. رای گیری معروف آری یا خیر جمهوری اسلامی هم 92% بود.

درست است. کمپین 5 میلیون sms شکست مفتضحانه ای داشت!! ولی توجه کنید که رکورد قبلی فقط 1.5 میلیون بود. و 2 حدود 33% بیشتر از 1.5 است.

امروزِ فردوسی پور را دوست داشتم. شاد و سرزنده و پرغرور.

پ.ن. چقدر درصد داشت این پست.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

چیزی که نداری


آدم بهتر است، قول چیزی که هنوز ندارد را به کسی ندهد. چون این امر باعث میشود اشتیاقش برای به دست آوردن آن چیز کم شود.

من این را میدانستم. ولی فکر میکردم همه جا درست نباشد. و برای مثال فکر میکردم که در مورد درس و دانش صادق نباشد. ولی ترم گذشته به من ثابت کرد که این گفته در مورد دانش هم درست است.

پ.ن. آقا 15 روز شد. هنوز هم سکوت؟

عربستان و بورسیه


در ادامه جوابم برای آقا سینا، سری به اینجا بزیند. این یکی از کارهایی است که دولت میتواند با پول بیت المال مردم ایران انجام دهد.

به جای اینکه برای مثال مجلس ملی-اسلامی -که باید به دنبال دفاع از حقوق مردم این کشور، یعنی ایران، باشد- به جای اینکه بازسازی پارلمان فلسطین را به عهده بگیرد( که من نمیدانم مجلس از کی تا حالا ساختمان ساز شده، یا از کی تا به حال مجلس بازوی اجرایی پیدا کرده) میتواند قوانینی برای انجام کارهای اینچنینی تصویب کند.

در اینجا کلی حرف می آید به ذهنم که بگویم، یکی دوتا که نیستن این مسائل، ولی در نهایت با افسوس فراوان خاموش میشوم و سخنم نمی آید.

راز


در این لحظه پر شور تاریخی، طی مراسمی خاص و غرور آور، بلاگ راز را به لیست بلاگهای تحت تعقیب اضافه کردم.

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

مفسد فالارض


شانس آورد که در این دو روز اینترنت نداشتم. وگرنه هرچه از دهانم خارج میشد را به دستانم دیکته میکردم تا بنویسند.

این است افتخار دولت با نظریه آخوندیسم. این است غرور و افتخار این پست فطرتهای تفرقه افکن. دوست صمیمی ات، بعد از سالها دوستی و رفاقت، بعد از آنهمه دوران، با یک مَن ریش بی آید جلویت و بگوید: تو از دین خارج شده ای، عقلت را تعطیل کرده ای و عوامانه رفتار میکنی و حرف میزنی و من از تو برائت میجویم و حکم تو حکم مفسد فالارض است و خدایت را هم شکر کن که به خاطر سالهای دوستی از خونت میگذرم.

ازش میپرسم، چگونه به این نتایج افتخارآمیز رسیدی؟

میگوید: خدای من، در دین آسمانی، که برای هدایت بندگانش به وسیله پیامرش( (ص) ) فرو فرستاد، به من دستور داده که از همنشینی با همچون تویی پرهیز کنم که اگر چنین نکنم جای من در دوزخ خواهد بود. و من با عقلم به این نتیجه رسیده ام که خدا است و دینی دارد و پیامبری فرستاد و آن پیامبر همانا حضرت محمد ( (ص) ) است و کلامش بدون کوچکترین تغییری به من رسیده و من از جهت حق طلبی و خداجویی، خون تو را مباح میدانم.

حالا شما خودت را بگذار جای من. از طرفی میخواهی این احمق کچل را بغل کنی و از این مصیبتی که دچارش شده حفظ کنی، از طرفی دلت میخواهد هر چه فحش ک دار آب دار و درست حسابی است نثار آن آخوند بی پدر مادری که این خزعبلات را یاد این بدبخت داده بکنی. واز طرفی میدانی که این به خاطر وجود این رژیم خون خوار است و دوباره درجه نفرتت به اوج میرسد. و از طرف آخر هم باید حرفی بزنی.

میگویم تو که عقلت را تعطیل نکرده ای و ازش به نحو احسنت استفاده میکنی و خدایت ورای این چیزیست که ما به عنوان خدا قبول کرده ایم، بیا و مرا از این تاریکی خارج کن و برایم بگو که چگونه با عقلت به این همه نتیجه درخشان و خیره کننده رسیده ای؟

میگوید نه خب، من به این نتیجه هم رسیده ام که عقلم کامل نیست و فقط با عقل به تمام این حرفها نرسیده ام. با عقل به همان خدا رسیدم فقط...



خلاصه... سرت را درد نیاورم، باقی اش تکراری است و همه میدانیم که نمیشود آقا جان.

دست آخر گفتم اگر فکر میکنی که با طرد کردن من از این آزمایش الهی سر بلند بیرون خواهی آمد و همانا بهشت برین با تمام مافیه جایگاه ابدیت خواهد بود، چاکرتم هستم.


ولی تو بگو با این درد چه کنم؟

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

نمره و طول ترم


امتحانات بالاخره تمام شد. ولی این ترم آن طور که برنامه ریزی کرده بودم، نتوانستم معدلم را دوباره ببرم بالای 17. شاید حتی معدلم کمتر از 17 بشود دوباره.

ولی یک چیز رو یاد گرفتم، و آن اینکه در درسی نمره ای که میخواهی را می آوری که در طول ترم به آن اهمیت داده باشی. البته، این استثنا هایی هم دارد.

مثلا الکترونیک را در طول ترم یک بار هم نگاه نکردم، ولی بالا ترین نمره را گرفتم. و این به این خاطر بود که استاد میان ترم را صحیح نمیکند. و در مقابل مخابرات که در پایان ترم نمره خیلی بالای 16 (بالا ترین نمره در پایان ترم 16.75 بود.)را گرفته ام، اما به دلیلی که استاد میان ترم را هم لحاظ میکند، 13 شدم در کل که خیلی پایین است.

البته با این همه هنوز هم سیستم شب امتحان جواب میدهد. ولی به شرطی که امتحانات میان ترم را هم جزء امتحانات بگیری. که این ترم من نگرفتم و معدلم کم شد.

پس نتیجه منطقی این است که واقعا نیاز نیست به درس اهمیت بدهی در طول ترم، فقط کافی است که میان ترم را هم درس بخوانی. نه دیگه، گوش نمیکنی. ببین، گفتم نمره ای که دلت میخواهد. بالا ترین نمره الکترونیک 18.5 بود که من دوست ندارم. نمره ای که دوست دارم 20 یا دیگر 19.5 است. که در آزمایشگاه ها گرفتم که واقعا در طول ترم برای آنها زحمت کشیده بودم.
پس همانی که اول گفتم. باید به درسهایی که دوست داری نمره بگیری در طول ترم بها بدهی و واقعا زحمت بکشی. آن استثنایی که گفتم منظورم الکترونیک نبود که با وجود اینکه زحمت نکشیده بودم، نمره ی نسبتا خوبی گرفتم. استثنا این است که ممکن است خیلی خیلی هم زحمت بکشی، ولی استاد محترم بشا.. ببخشید، نمره پایینی بدهد. که تجربه این را هم داشته ام.

پ.ن.اینترنت ای دی اس ال هم چه نعمتی است. یادم رفته بود که سر ماه است و باید حسابم را شارژ کنم و الان با دایال آپ وصل هستم. چه عذابی ست.

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

پیر مردی رفت


چهره ی بشاش و خندان دکتر اژه ای از ذهنم پاک نمی شه. همینطور جلسات 19 ام رمضان رو یادم نمیره.(19 ام بود؟) وقتی که من با پررویی تمام میخواستم حرفم را -به نظر آن موقع ام- به یک پیرمرد حالی کنم که علاقه ای ندارد به حرفهایم توجه کند. ولی الان میفهمم که چقدر با صبر و عطوفت به حرف من توجه کرد و چقدر اصرار و تکرار بیجای من بی احترامی بود. و او همچنان با لبخند به حرفهای من گوش میکرد.

من وقتی در آن جلسات شرکت کردم و متوجه شدم که آرزوی قلبی ایشان بازگشت نخبه گان به مملکت است و با وجود اینکه سالها از هجرت بسیاری از آنها گذشته بود، ایشان همچنان امید داشتند، واقعا احساس غرور کردم.

من به عنوان یک سمپادی، دکتر جواد اژه ای را دوست داشته ام و میدارم. و همیشه به خاطر زحمات ایشان از ایشان سپاسگزار خواهم بود.

ایشان حق پدری به گردن تمام سمپادی ها دارند.

از اینجا بخوانید که بر سر چه ماجرای مسخره ای عذرش را خواستند.

در مقابل جایگزین ایشان(در حالی که نمیدانم کیست) یک حالت خوف و رجا دارم. خوف از اینکه اندیشه سمپادی نداشته باشد و با کج فهمی تمام تلاش های 20 ساله دکتر اژه ای و بسیاری دیگر را بر باد دهد. و امید به اینکه شاید کسی بی آید که بتواند سازمان را از این باتلاقی که در آن گرفتار شده و تاثیرش را میتوان در دانش آموزان امروزی سمپاد دید، خارج سازد و افق های تازه ای را برای سمپاد به نمایش بگذارد.

ولی هر چه که هست، حذف کردن دکتر اژه ای با کوله باری از تجربه که بعضا به قیمت گزافی کسب شده اند کاری بس نابخردانه خواهد بود.

ولی با این حال من که هستم که بخواهم نظری بدهم؟

پ.ن. عنوان پست را پیرِ مرد نخوانید. بخوانید پیر مرد (با سکون در ر اول).



۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

غلط املایی


باور بفرمایید که دیگر خودم هم از دست خودم ذله شده ام. از بس در این پست هایم غلط املایی دارم و به مرور با تذکر دوستان عزیز آنها را تصحیح میکنم.

اصلا راضی نیستم. ناسلامتی در یکی از سختترین رشته های تحصیلی در یکی از بهترین دانشگاههای کشور تحصیل میکنم.(البته بگذریم که تمام تستهای ادبیات مربوط به املا را غلط زدم.) ولی باز آبروی هر چه دانشجو است را برده ام.

دوستان اگر راه حلی کاربردی دارند برای حل مشکل دیکته به دیده منت آن را میپذیرم.

از قبل-به دلیل اینکه این راه حل را قبلا داده اند- اشاره میکنم که مطالعه ام کم نیست. در ضمن با این مشکل تقریبا 12 سال است که روبرو هستم.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

اوباما


بالاخره این آقای اوباما هم مسئولیت خودش رو تحویل گرفت. چیزی که در این مرد برای من جالب است، آرامشی است که در هنگام سخن گفتن در او حس میشود.

امیدوارم این مرد آرام بتواند این سران حکومتی مارا از خر شیطان پیاده کند.

90(2)


واقعا که! چقدر آزادی وجود دارد در این مملکت گل و بلبلمان. و چقدر مسئولین از هر حربه ای برای جلوگیری از بیان نظر مخالف استفاده نمیکنند.
تنفس در این هوا برایم سخت شده.

امشب به طرز مشکوکی مسابقه smsای پر سابقه 90 با مشکل فنی مواجه شده بود. کمپین 5 میلیون sms در نطفه خفه شد.

به برادران اطلاعات تبریک میگویم. عملکردشان عالی است. ولی نمی دانم چرا همیشه از تواناییشان برای سرکوب مردم استفاده میکنند.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

90


با شرکت در کمپین 5 میلیون sms از برنامه 90 امشب حمایت کنید. تا به مسئولین نشان دهیم که انتقاد کردن و روشن و صریح صحبت کردن، پایمال کردن خون شهدا و مخالفت با نظام نیست.

براندازی نرم


به نظر شما براندازی نرم کدام است؟

1) خودت مثل بچه آدم، خیلی نرم پاشو برو بیرون.
2) خیلی نرم با یک اردنگی بیرونت میکنم.
3) خیلی نرم بات حرف میزنم و متقاعدت میکنم که بری بیرون.
4) قسمت نرمش برای فریب افکار عمومی ست. این همان کودتای خودمان است.
5) اصولا چنین چیزی وجود ندارد و این ساخته ذهن خلاق برادران اطلاعاتی ماست و برای سرگرم کردن مردم در این سرمای زمستان و با هدف خداپسندانه کمک به مردم در جهت صرفه جویی در مصرف گاز درست شده.

آقا من واقعا در پاسخ گویی به سوال فوق وامانده ام. لطفا مددی کنید و مرا از جهل خارج سازید. بگویید که این براندازی نرم دقیقا چیست که اگر به آن مبتلا باشی میگیرنت و در زندان آب خنک بهت میدن بخوری؟ حالا نمیشه شربت بدین؟ فرد مورد نظر چی کارا بکنه بش شربت میدین؟

بیرحمی یا عدالت


دنیا بسیار بیرحم است. بسیار و بسیار. من این را دوست ندارم. از اینکه ناچارم این بیرحمی ها را تحمل کنم هم ناراحتم.

من نمی دانم بشر چرا به دنبال عدالت است، درحالی که چیزی با این مسلک در این دنیا وجود ندارد. این فقط آرزوی ماست. تلاش ماست. بشر خودش ممکن است به خودی خود عدالتی را پدید بیاورد ولی در جایی که تاثیرات محیط بر سیستم را نیز در نظر بگیریم دیگر فقط بیرحمی است که حکومت میکند.

این عطش بشر برای منجی چیست؟ چرا همیشه با این فکر که کسی می آید که از ما برتر است، از ما توانایی های روحی بیشتری دارد و بر شرارت طبیعت و بشر غلبه میکند و عدالت را به همراه خود می آورد؛ خود را آرام میکند؟

چرا آرزوهای نوع بشر هیچ گاه با امکاناتش تناسبی ندارد؟ چگونه در طول اعصار در حالی که فقط بیرحمی دیده، آرزوی عدالت را در سر میپروراند؟
اصلا چگونه این ایده به ذهنش رسید که عدالت را معنا کند؟ ها. همین. عدالت چیست؟ آیا همین بیرحمی طبیعت است که بعد از زراندود شدن به نمایش گذاشته میشود و برای فریفتن مردمان دون به کار می آید؟

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

پراکنده ها


1) هر چه بیشتر از انقلاب و کارهایی که بعد از انقلاب انجام داده این نظام و روش اداره کشورش و روش دزدی اش، میفهمم، تنفرم بیشتر میشود و امیدم به اصلاح کمتر.

2) خاتمی به مراتب بهتر از احمدی نژاد است. ولی هم او بود که دریای خزر را لو داد رفت. حتی توان حفظ تمامیت ارضی کشور را ندارد.

3) تیز هوش همیشه یک واحد زمانی از دِد لاین عقب است.

4) بهترین راه برای خرید گوشی و کامپیوتر بهتر، نخریدن است.

BBC فارسی


همین چند ساعت پیش به طور کاملا اتفاقی BBC فارسی را روی کانالهای ماهواره پیدا کردیم. قصد داشتم که وارد کردن مشخصات این کانال در رسیور را بعد از امتحانات در پشته ی کاریم قرار دهم که دست طبیعت پیشدستی کرد.

پسر انگار معجزه ای رخ داده. من از همین نقطه، حمایت معنوی خودم رو از مسئولین و دست اندر کاران این تلویزیون اعلام میدارم. از تعجب دهانم باز مانده بود. واقعا خوشحالم که دیگر نیازی نیست مزخرفات شبکه خبر راتحمل کنم. کیفیت تصویر هم که عالی است. اخبار هم که مستند است و آدم را راضی میکند. فقط چند ساعت است که این تلویزیون را پیدا کرده ام و از تلاشهای مصر خیانت کار-به زعم شبکه خبر و مسئولین خودمان- برای ایجاد یک آتشبس با خبر شدم. با خودم فکر کردم که مصر بیشتر از ما که خودمان را برای مردم غزه پاره کرده ایم برای آنها مفید بوده.

آخر و عاقبت


خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند. اوایل که این بلاگ را راه انداخته بودم، همین چند هفته پیش در واقع!! طی چندین پست پلیس مملکت وحراست و باقی را به باد انتقاد گرفتم، به دو روز نرسید که 3 بار با پلیس و حراست و بسیجیها درگیری پیدا کردم توی خیابان. با خودم گفتم دیگر در مورد آنها نمینویسم که توی خیابان آرامش داشته باشم و هر دقه مجبور نباشم با یکی دست به یخه بشوم.

حالا هم که این مطالب را در مورد بنیاد مستضعفان نوشته ام احتمالا فردا مستضعفان دم در منتظرند که از سر و کولمان بالا بروند. D:

آقا جان مارا تا آخر این هفته رها کنید که این امتحان آخری را هم به سلامتی از سر بگذرانیم. آقا راستی، دعا بفرمایید.

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

جاده شمال


این یکی را هم میخواستم با قبلی ها بگویم که یادم رفت.

اینجا را بخوان. خدا وکیلی حرصت نمیگیرد؟

آقایان و خانم ها. توروخدا یکی بیاد به من بگه این بنیاد مستضعفان چیست؟
چرا بنیاد مستضعفان باید اینقدر پول داشته باشد و هنوز بنیاد مستضعفان باشد؟ چرا نامش را عوض نمیکنند و نمیگذارند خزانه مملکتی؟ چرا به دستور رهبر باید درآمد های نفتی بدون هیچ نظارتی-که البته واضح است به این دلیل نظارتی وجود ندارد که این بنیاد زیر مجموعه دولت نیست و به کسی جواب پس نمیدهد تا آنجایی که من خبر دارم- در اختیار این آدمهای احمق قرار بگیرد؟ چرا میگویم احمق؟ چون تمام درامد مردم این مرز و بوم میرود به حساب این بنیاد و همچنان مستضعف هستند. خب برادران، سروران، اگر نمی توانید سر خر را کج کنید، کمی جمع تر بنشینید تا کسانی که میتوانند هم دستشان به سفره برسد تا دفه بعدی که اسمتان در اخبار آمد مستضعف نباشید.

پ.ن. یک نگاه به اینجا بیاندازید، سرتان گیج خواهد رفت. جالب ترینشان باشگاه ایرانیان دبی است. خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. مستضعفین مملکت اسلامی گل و بلبلمان، دبی را مقصد ایده آل سفر میدانند و هر از چند گاهی دست منزل و بچه ها را میگیرند و حال و هوایی عوض میکنند. پس به حکم وظیفه مسلمانی برماست که وسایل آسایش و آرامش مسلمانان را فراهم آوریم. مخصوصا حالا که این برادران دینی از مستضعفین جامعه هستند و برما خدمت به آنها واجب شده به واسطه دستور امام!!

آخه برادر، مستضعفین تو دبی چی کار دارن؟ به خدا نذریهای شهر خودشان به قدر کفایت خوب است، دیگه اینقد تابلو؟؟؟

پ.ن2. فکر کنم عنوان بنیاد مستضعفان برای این پست مناسبتر بود... ولی قرار نبود اینطور شود!

پ.ن3. این فقط به خاطر این مرض من در تهیه مطلب است که ذیل یک عنوان مطالب گسترده ای را میگنجانم. هنگام درست کردن پاورپوینت هم هر یک صفحه ام به اندازه ی 2 صفحه مطلب میگیرد... عذر تقصیر.


شرح حال


1) دوستان:
دوست عزیزی دارم که با آرامشش مرا آرام میکند.
دوست عظیمی دارم که روزه سکوت گرفته و لب از لب نمیگشاید.
رفیق بیمعرفتی دارم که مرا طرد کرده و جواب تلفن را هم دیگر نمیدهد.
رفقایی دارم که از بیمعرفتی من گله میکنند و من هم امتحانات را بهانه میکنم!

2) امروز نتیجه امتحان مخابرات را دادند. استاد نمیدانم از کدام دنده پاشده بود. پایان ترم 16 شده بودم و در کل 12. :-o اصلا حق اعتراض هم قائل نبود برای کسی. حسابی حالمان را کرد تو شیشه.

3) آخرین امتحان هم آخر این هفته است. با گندی که این مخابرات بر کارنامه ام میزند، امید معدل این ترم هم بر باد رفت...

4) دیروز کنفرانس خبری احمدی نژاد بود. اعصابم را خورد کرد و اشک از دیدگانم روانه. چرا باید موجودی تا این حد دروغ گو رئیس جمهور مردمی باشد که با حرف معامله میکنند؟ لیست بلند بالایی تهیه کرده بودم از دروغ ها و کج فهمی های این موجود. به این بسنده میکنم که مانند ماجرای همجنسگرا ها، ماجرای تعیین جایزه 1.5 میلیون دلاری برای سر رئیس جمهوری سوریه* را به کلی منکر شد. البته کاش به صورت آبرومندانه منکر میشد، گفت که همچین چیزی نشنیده است. در حالی که همه ی خبرگزاری ها به کرات به آن اشاره کرده اند در این چند وقته.
همچنین این یکی هم خیلی حرصم رو درآورد: ایشان نمی دانند این انگلیس بود که امپراطوری داشت و نه آمریکا. هیچ وقت در تاریخ امپراطوری آمریکا مطرح نبوده. که البته آقای احمدی نژاد آن را به عرصه تاریخ کشانیده اند.

5) اوضاع شرکت کم کم دارد به هم میریزد. تا دیروز دلم خوش بود که اگر تولیدی نداریم لااقل بده کار نیستیم. امروز فهمیدم که بده کار هم شده ایم...

6) آبرویمان در مسابقات آزاد ایران در خطر افتاده. بیشتر از 2 ماه به آغاز مسابقات مانده و ما هنوز قوانین را به صورت مشخص بر روی سایت قرار نداده ایم. پارسال این موقع که نه، هفته ی دیگر بخش عظیمی از TDP ها را نیز بررسی کرده بودیم.

*اشتباه شد. جایزه برای سر رئیس جمهور مصر تعیین شده بود. که من به اشتباه گفتم سوریه و دوستان تذکر دادند.

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

تکذیب میشود


خبر قبلی به کلی تکذیب میشود. اصلا خوشحال نباشید.
دیشب در خصوص خبری که در پست قبلی خوشحال کننده خواندم، با خوشحالی با آقای پدر صحبت کردم. پس از اینکه مرا حسابی شماتت کردند که چرا اخبار را دقیق نمیخوانی، توضیح دادند که این طرح هیچ کمکی به شما نمیکند. صرفا برای گرفتن دیپلم به دبیرستانی ها و بعد از آن برای ورود به دانشگاه به آنها کمک میکند. ولی شما که میخواهی بعد از ورود به دانشگاه و یک بار خروج از آن دوباره به آن وارد شوی، مراحلی که باید طی کنی همان قبلی ها است. هنوز هم باید یک هفته تمام جلوی در نظام وظیفه زندگی کنی که به تو اجازه ی یک بار خروج بدهند.

و اینچنین کاخ آرزوهای شکوفا شده ی من بار دیگر فرو ریخته شد.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

خبر خوب برا پسرا


به گفته آینده از این پس سن سربازی 24 سال است. خدارو شکر. کلی از مشکلات برای ادامه تحصیل حل شد.

به نظر میرسه که مجلس به جز خوردن مال مفت، گاهی اوقات کارهای شایان تقدیری هم انجام میدهد.
بدین وسیله از تمام نمایندگانی که از این قانون دفاع کرده اند کمال تشکر را به عمل می آورم.

مشاهیر


بچه تر که بودم وقتی به این فکر میکردم که چطور میشه یکی میشه جزء مشاهیر و به مرتبتی میرسه و صاحب سبک میشه برا خودش(البته بیشتر به مشاهیر دنیای هنر فکر میکردم بچه تر که بودم) به یه جواب میرسیدم. در دنیای روشن بچه گی، من تمام مشاهیر رو دارای یک خصوصیت مشترک میدیدم. و آن این بود که همگی از خانواده های سطح بالا و متمول هستند و از نظر مادی خیالشان راحت بوده که دچار مشکلی نیستند. برای همین تمرکز خود را بر روی روحیات خود متمرکز میکرده اند... و بدین صورت اگر ذوق و قریحه ای هم وجود داشت، شکوفا میشد.

یادم نیست، چند وقت پیش به یه مورد مشکوکی برخوردم که آنقدر ها هم اینطور نبود، ولی شاعر توانایی هم بود. شاید جناب شیون بود. ولی همچنان(شاید یه خاطر دگمی که از دوران قدیم همچنان ریشه هایش در من وجود دارد.) به این نظریه خام خودم معتقدم. گفتم در اینجا بنویسم تا نظر سنجی کنم در این مورد.

لطفا در مورد نظریه من اگر حرفی دارید بگویید. همچنین اگر در باب اینکه چگونه کسی از مشاهیر میشود نظری دارید بگویید.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

حوزه خصوصی


به نظر امیر احمد محمدی‌فر، جانشین پلیس آگاهی ناجا، قتلهای ناموسی در حوزه خصوصی و خانوادگی افراد روی می دهد که متاسفانه ناجا و قوه قضائیه توانایی دخالت و پیشگیری از آن را ندارند.

و همه ی ما میدانیم که نوع پوشش اصلا در حوزه خصوصی افراد قرار نمیگیرد و نیروی انتظامی مملکت اسلامی حق دارد که در مورد پوشش مردم تصمیم گیری کند و افراد را به جرم پوشش! بازداشت کند.
همچنین میدانیم که داخل خودرو هم در حوزه شخصی افراد قرار نمیگیرد و نیروی انتظامی جمهوری اسلامی حق دارد به شما بگوید که داخل خودرو چگونه رفتار کنید و شما را بازداشت کند اگر حال کند.
همچنین درک میکنیم که گوشی تلفن همراه اصلا شخصی و خصوصی نیست و نیروی پلیس حق دارد بدون حکم آن را بازرسی کند و احیانا شما را بازداشت کند.

بله. همه ی ما دقیقا میدانیم که حوزه شخصی چیست. و همه ی ما هم از این وضع راضی هستیم و دکتر احمدی نژاد هم که رئیس جمهور کاملا محبوب همه هست همین ما ها را میگوید که خوشحال و راضی هستیم.

لپ تاپ Dell


طرف، آخونده، توی تلویزیون فحش رو کشیده به آمریکا. همینطور داره میبافه برا خودش...

روی میز، جلوی دستش یه لپ تاپ هستش با مارک Dell...

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

نه!! :-o


خدای من!!! آیا حقیقت دارد؟؟

این سازمان به کجا میرود؟ با حضور فرد با نفوذی مثل دکتر اژه ای، وضعیت آن بود که بود. حالا ببین چه میشود.

مهندسی ریاضی


چرا هیچ کسی به من نگفت که مهندسی برق معادل مهندسی ریاضی است؟ اینهمه معلم داشتیم که همگی مهندس برق بودند. چرا هیچ کدامشان زبان نجنباند که ای بیخبران مهندسی برق سرابی بیش نیست. شما در رشته برق به ماشین ریاضی تبدیل میشوید. به خدا اگر میدانستم باید با اینهمه فورمول مزخرف سروکله بزنم نمی آمدم برق.


به فاصله 7 ساعت دیگر امتحان مخابرات دارم. در همین لحظه متوجه شدم که یک فصل کامل جزء امتحان است که من تا به حال به آن نگاه هم نکرده بودم. توکل بر خدا. آقا دعا بفرمایید...


۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

برج


امشب به جای آن باغ که قبلا وصفش را نوشته بودم، همان برج ته کوچه مرکز توجه شده بود.


دنیا


آدم در این دنیا چه چیزهایی که نمیبیند!!! امروز بر حسب تصادف و یا قضا و قدر و یا قسمت و یا پیشانی نوشت و یا شانس و یا اقبال و یا همه ی اینها با هم! وبلاگی دیگر پیدا کردم در این پهنه ی وسیع که دیزاینش کاملا شبیه وبلاگ جدید التاسیس خودم بود. البته این امر به واسطه تعداد بسیار محدود لی اوت های موجود در اینجا اصلا بعید به نظرم نمیرسید. ولی با این حال باز هم برایم جالب بود...

پ.ن. اسم آن بلاگ شیدا است و میتوانید اینجا پیدایش کنید.

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

سلطان شله زرد


امروز سلطان شله زرد معروف به عماد آمد دنبالم با هم رفتیم دبیرستان ظرف 3 ساعت شله زردی ساختیم که بیا و ببین. خودمان به قاعده خوراک یک لشکر ازش برداشتیم و رفتیم پی کارمان.
امشب هم هیئت فعال است. التماس دعا...

عماد


یه چند وقتی هستش که دارم بلاگ دوست عظیمم را از اول باز خوانی میکنم. در آن بحث های فلسفی و عقلانی و منطقی و هرچه تو دلت میخواهد اسمش را بذار، زیاد است. هرچه بیشتر میخوانم بیشتر به این گفته رفیقم میرسم که بابا این چیزا "شر و ور" است. بیا بشین سر جات شلوغ نکن.

خدا وکیلی در بحث هایی که ته شان به دین میرسد به شدت احساس سردرگمی میکنم. احساس میکنم که این نه فقط من هستم که سر درگمم. بلکه این بحث ها هم خودشان سردرگمند و این ها به هم که میرسند هم را تشدید میکنند...

پ.ن. با عرض پوزش بابت اسائه ادب نزد آن دوست عظیم. ولی این عین که نه، نقل به مضمون عبارت همان رفیقمان بود با کلی تادیب.

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

ما رو نیگا


توروخدا ببین لوطی گریو. توروخدا حال میکنی مرام و معرفت بچه هیئتی رو؟ شب عاشورا دلش برا خودش گرفته. هیهات....

دلم تنگه


دلم برا دوران راهنمایی تنگ شده. اون موقع ها که سرخوش بودیم و غصه ی دنیا رو نمیخوردیم. به جاش آلوخشکه میخوردیم. البت اون موقع ها هم پیش میومد که بشینم یه گوشه و به حال خودم گریه کنم. فرداشم مشاور مدرسه بیاد طرفم و ازم بپرسه که مشکلی دارم یا که چی و منم اصلا یادم نباشه که همین دیروز بوده که های های برا خودم گریه کرده بودم. جداً اینطوری بود. مسائل بد از یادم میرفت. فقط یه رد باریکی ازش میموند. نه تاریخ، نه خود مساله. فقط خاطره گریه ش میموند.
عجب روزگاری بود. روزگارش رفته، ولی یه چیزش مونده. اون موقع هم کسی نبود که باش حرف دلم رو بزنم...

بلاگ


من این بلاگ رو را انداختم تا ضمن خالی کردن خودم، حال شیرینگ کرده باشم. ولی ... افسوس که جرأت بیان ندارم. افسوس که بزرگ نیستم. من توانش رو ندارم. این چه دنیایه که ما توش گیر کردیم؟

کاش یه قصه بودیم. کاش یه قصه بودیم که آخرش خوشه. کجاییم ما؟

دلم به هر کی خو کرد، بی وفایی کرد. دیگه چشاش ترسیده. دیگه جرأت ندارم به کسی دل بدم. به هر کی اومدم راز دل بگم، فحشم داد و رفت. میترسم تو هم بری. میترسم.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

تحریم


ماهاتیر محمدخواستار تحریم اقتصادی آمریكا شد. چی بگم والا. غلطای اضافه. مردمش چه شانسی آوردن که دیگه کاره ای نیست.
فقط دو روز با مسئولان نظام دم خور شده بنده ی خدا ها. ببین به چه وضعیتی دچار شده. چیز خورش کردن احتمالا.

گفت...


گفت...
لابد میخوای بدونی کی گفت؟ نه برادر، خیال ورت نداره، نمی گم کی گفت. و کجا گفت. خیلی پایـی بشنو که ببینی چی گفت.
گفت مرد اونه که درست ...، نه، راستش نگفت مرد، گفت... هیچی، بماند، تو بگیر همون مرد.
گفت مرد اونه که درست در همون لحظه، در همون آنی که فهمید، راستش یادم نمی آد که گفت فهمید یا گفت دید، حالا این چیزاش مهم نیست، ببین نصفه شبی به چه چیزایی گیر میدی تو هم ها.
گفت مرد اونه که درست در همون لحظه ای که دید داره راه رو عوضی میره، اشتباه کرده، نه، اونو نگفت عزیز، الانه داری با خودت فکر میکنی که گفت که اشتباه خودش رو بپذیره و اعلام کنه، که گفت که به همه بگه و عذر بخواد.نه، اینا رو نگفت عزیز من. دِ یه دقه زبون به دهن بگیر، شلوغ نکن بگم چی گفت دیگه.
گفت که مرد اونه که درست در همون لحظه ای که دید داره راه رو اشتباه میره، برگرده.

همین.
به همین سادگی. لازم نیست کار فوق العاده ای انجام بدی. فقط کافی، فقط میباس برگردی. همین.

پ.ن. یه چیزای دیگه ای هم گفت، ولی گفتنش کار من نیست. اگه دوست داشتی آدرسشو میدم برو از خودش بپرس.


۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

احساس غریبی


1. مقدار میانگین mv با مولفه dc یعنی < v >برابر است.
2. مقدار مربع میانگین mv با مولفه توان dc یعنی v >^2 >برابر است.
3. مقدار مربع میانگین (v^2) (میانگینش) با توان متوسط کل یعنی < v^2 > برابر است.
4. واریانس σ^2 با توان ac ، یعنی توان مولفه متغییر با زمان برابر است.
5. انحراف معیار σ با مقدار rms مولفه متغییر با زمان برابر است.

این روابط کمک میکنند تا مهندس برق در دنیای فرایند های تصادفی احساس غریبی نکند.

داشتم کتاب مخابرات رو میخوندم این جملش کلی بم حال داد.

کاش روابطی رو بدونیم که به مهندس برق کمک میکند تا در دنیا احساس غریبی نکند.

پ.ن. پدرم درومده تا اینطوری که میبینید بشه این پست. اندازه 10 تا پست تپل ازم وقت گرفته.

غیرت


یه سوالی پیش اومده. آدم میتونه به چیزی که روش غیرت داره، به خودِ خودش، غیرتی بشه؟ بعد با خود چیزی که روش غیرت داره مثلا دعوا بکنه؟؟

ای رفیق بی معرفت من















۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

90


ای کاش یه برنامه 90 هم برای دنبال کردن حرکتهای دولت و مجلس داشتیم. اگر همچین برنامه ای وجود داشت، به جای هفته ای یک با باید ساعتی یک بار برنامه میگذاشت تا بتواند بیلیاقتی های مدیران وسران مملکت را به طور کامل پوشش بدهد. برای مثال نگاه کنید به طرح ساده استیضاح وزیر کشاورزی. چند وقت است که دارند اخبار ضد ونقیض میگویند؟ یکی میگه منتفی شد، یکی دیگه فریاد بر می آورد که نه.

اگه یه برنامه 90 بود فردوسی پور آنجا نیازی نبود که مهمانان را برای دعوا کردن تحریک کند، خودشان احتمال زیاد نزده میرقصند...

اگه نبود چی میشد؟


دیروز که تلویزیون داشت راهپیمایی های مردم غیور کشور گل و بلبلمان را نشان میداد، یک لحظه به نظرم رسید که اگر اسرائیل و آمریکایی نبودند که این مردم به آنها ناسزا بگویند، الانه برعلیه کی راه پیمایی میکردند؟

من نمی دونم مسئولین نظام چرا اینقد کینه دارند نسبت به اینا. هرچی نباشه این دو کشور بزرگترین خدمات را که همان حفظ نظام است به اینها میدهند.

امیر پویان شیوا


در پست قبلی گفتم که به یاد ایشان افتادم امروز. وبلاگشان را خیلی ساده پیدا کردم. اینجاست. اسمش "راز" است. ولی خیلی سنگینتر و پربار تر از آن است که بتوانم در یک نصفه روز آن را در شمار بلاگهایی که تعقیب میکنم قرار بدهم.

امید وارم سالم و شاداب باشد و راستی، فهمیدم که حدود یک سال است که متاهل شده اند. و سالگردش هم همیـن هفتـه پیـش بوده، بـرای زندگی مشتـرکشـان هـم به اشان تبریک میگویم.

پ.ن. یه دوست عظیمی بم گفت که بدی معلمی در مدرسه مان این است که معلمی مادام العمر میشود. اون لحظه فکر کردم که میفهمم چه میگوید، ولی الان میفهمم که تازه فهمیدم و اون موقع خیلی دور بودم از مفهوم.


۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

پایبندی


امروز داشتم برا خودم به اهمیت پایبندی به اصول اخلاقی و جوانمردی فکر میکردم. یاد رستم و شغاد افتادم و به نظرم رسید که از زال با آنهمه تدبیر و معرفت و حیلت بعید بوده که کودکی را با چنان طالع نحسی که اخترشناسان جملگی هشدار داده بودند که: شکست اندر آرد بدین دستگاه، رها کند که زیر بته اجنبی بار بیاید. خب معلوم است دیگر که اینچنین میشود؛ وقتی کابلی را برای تربیت کودک انتخاب میکنی نباید انتظار داشته باشی که از اصول جوانمردی بویی ببرد.
حالا وسط این همه فکر یاد معلم عزیزم امیر پویان شیوا افتادم و برادر بزرگش که دو نفری به ما این چیزها را یاد میدادند، و آن امتحان های باصفا شان.

باز به نظرم رسید که خب حالا فرض کن آدم به این اصول پایبند نباشه، چی میشه مگه؟ با خودم میگم که خب اگه به هیچ چیز پایبند نباشی میشی شغاد، حتی رستم زمان هم از گزندت در امان نمیمونه.

بعد یاد جناب دکتر آشتیانی می افتم که وقتی بعد از فارق التحصیلی همراه دوست بیمعرفتم به حضورشان رسیدیم، مرا پند دادند که به یک دین پایبند شوم. گفتند که دینش مهم نیست. فقط پایبندی اش مهم است.

واژه جدید


واژه جدیدی پیدا کردم برای بیشعور که بار معنایی منفی دارد و شنونده را دچار اشتباه میکند. و آن "بی ظرفیت" است. هرچند که بیشعور گستره بزرگتری را در بر میگیرد و فکر نکنم که لغتی بتواند روزی به تمامی جایگزینش شود، ولی با این وجود، به نظرم این مناسب آن معنا است. نظر شما چیست؟

صبح است ساقیا


صبـح است ساقیـا قدحی پرشراب کـن

دور فلـک درنـگ نـدارد شتـاب کـن


زان پیشـتـر که عالم فـانی شود خراب

ما را ز جـام بـاده گلگون خراب کـن


خورشید می زمشرق ساغر طلوع کرد

گربرگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن


روزی که چرخ از گل مـا کوزه‌هـا کند

زنـهـار کاسه سر مـا پر شراب کن


مـا مرد زهد و توبه و طـامـات نیستیـم

بـا ما به جـام بـاده صافی خطاب کن


کـار صواب بـاده پرستیـست حافظا

برخیز وعزم جزم به کار صواب کن


۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

امنیت اجتماعی


با باز شدن یوتیوب، فیلمهایی رو دیدم که در آنها احمدی نژاد این رئیس جمهور محبوب تمام آحاد و منتخب به رأی مدرم (زکی!!) -البته قبل از اینکه خرشان از پل انتخابات بگذرد- شعار میدادند که مگر مشکل جامعه این است که دخترمان فلان لباس را پوشید و یا پسرمان فلان مدل مو را میپسندد؟ و اینکه دولت بخواهد با این مسائل برخورد داشته باشد را توهین به شعور مردم دانست. و حال که تقریبا 4 سال از آن حرفها گذشته، همه آن را فراموش کرده اند و در خیابان یک چشمشان گوشه چهارراه و میدان را میپاید که نکند گشت ارشاد آنجا کمین کرده باشد...

در همین راستا نگاه کنید این کلیپ را که با یک رپ اعتراضی هم همراهش کرده اند.


فیلتر


ما توی ایران عادت داریم که یه سایتی بدون هیچ دلیل منطقی فیلتر بشه، دیگه به شعورمون بر نمیخوره که بخوان نذارن که از سایتی دیدن کنیم. ولی با این وجود این پیام که شما ایرانی هستی و اجازه نداری از سایت ما دیدن کنی یا چیزی برداری یه جورایی هنوز هم با وجود پوست کرگدنیی که ره آورد جمهوری ولایتی است، آدم رو اذیت میکنه.

پ.ن. خبر خوب اینکه youtube باز شده... به قول یکی از دوستان لابد باز کردن که ملت فیلمای فلسطین و غزه رو سیر نگا کنن. نیست کم تو این چند وقت جنازه تو تلویزیون دیدن.