پ.ن. این نوشته مربوط به لحظات دلتنگی است. توصیه میشود که اگر روزی روزگاری، شبی نصفه شبی، تنها و دلگیر بودین، آهنگایی که قبلا گوش میکردین رو گوش نکنین.
۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه
۱۳۹۰ آذر ۸, سهشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه
دستِ دلِ قسی
چقدر حرف دارم بزنم. ولی نمیتوانم. انگاری که دستی گلویم را گرفته و فشار میدهد. فشار میدهد که نفس بیرون نیاید تا نکند صدای نالهای از میانش شنیده شود.
میدانم این دست ازان کیست. این دست دل است. دلم راه گلو را بسته، تا صدایی از من خارج نشود.
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا: فی بعدها عذاب فی قربها به گور پدرت که السلامه
۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه
فاصله
آمدهام به اینجا. برای درس خواندن. خب، درس میخوانم. درس میخوانم. درس میخوانم.
اما. اما با آمدنم به؛ نه با رفتنم. با رفتنم زوایایی از زندگی را درک کردم که هرگز نمیدانستم چیستند. منظرهایی بس تلخ.
نگرشی متفاوت را تجربه کردهام تا به حال. تعریف همه چیز در اینجا متفاوت از آنچیزیست که قبلا بود. باید بعدا سر فرصت تک تک موشکافیشان کنم. ولی اینجا صحبت از موضوعیست که به محیط اطرافم وابسته نیست. فقط به فاصله وابسته است. فاصله.
نمیدانستم که چقدر سخت است نگران همه باشی. نمیدانستم که چطوری میشود دو روز بگذرد و از دوستانت خبر نداشته باشی. نمیدانستم میشود در بیخبری عاشق بود.
پ.ن. وقتی نوشتن این متن را شروع کردم، مطالب بیشتری داشتم برای گفتن. آن زوایایی که اولش گفتم هنوز تمام نشده. ولی به آن مورد آخر که رسیدم، انگار که از پریز کشیدنم... .
۱۳۹۰ مهر ۵, سهشنبه
ذهن آشفتهی من
بدبختانه، دوره ادونچر ما دارد تمام میشود.
چقدر سفر را دوست دارم. سفر با قطار. احساس میکنم که به خیلی از فنتسیهای زندگیام دارم میرسم. ولی با وجود لذت فراوانی که میبرم. با وجود تمایلم به این نوع زندگی، احساس میکنم جای چیزی خالیست. یک خلا بزرگ در زندگیام وجود دارد. درک نمیکنم چیست. زندگی که در حال حاضر دارم به تمام معنا همان چیزی است که همیشه به دنبالش بودم در چند سال گذشته. همیشه میدانستم که برای رسیدن به اینجا چیزهایی فدا میشوند و میدانستم قابل جایگزینی نیستند. خانواده، دوستان بهتر از جان، اینها قابل توجهترینشان هستند.
اصلا بر روی این نوشته تمرکز ندارم. نمیدانم چه مینویسم. یک لحظه این خط را مینویسم، لحظهی بعد پاراگراف قبل را. گیجی خاصی دارم که شاید برای مطالعه کردن درسهای نرم افزاری باشد. کسی چه میداند؟
ناراحتیهایم را درک میکنم. دلتنگیهایم را درک میکنم. امید و خاطره، دو عامل دلتنگی. ولی جنس خلاء من فرق دارد.
چقدر از دوران گذار، که برای سازندگی آیندهمان مصرف دارند، بدم میآید. تازگی توجه کردهام که همیشه آدم در دوره گذار است، برای دوره بعدی. همیشه یک «بعد»ی وجود دارد. پشت این کوه یه کوه دیگهس...
چرا نمیتوانم خودم را راضی کنم که من برای این دوره هستم و نباید فکر و ذکرم دورهی بعدیام باشد؟ شاید برای همین است که رفقا بابابژرگ خطابم میکنند.
این زنجیره را که طی کنی، ناخداآگاه پیر میشوی.
قبلترها هم همینطور بودم. اینطور نیست که تنوانم که از حال لذت ببرم (و نبرم). ولی همیشه پس ذهنم ندایی میگوید: ای کاش در دورهی بعدی بودی، لذت واقعی آنجاست...
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
بهار عاشقان پاییز باشد
دلم خالی میشود، از مطالبی که درس داده میشود به هیجان میآیم (همزمان) و باز دلم میریزد. نگران میشوم.
نمیدانم چرا نگران شدهام. کاری از دستم بر نمیآید. زجر میکشم.
چرا مردم عاشق هم میشوند؟
مگر نه این است که از این عشق انتظار دارند که خوشحالشان کند؟ کمک کند از زندگی لذت بیشتری ببرند؟ مگر نه اینکه باید آرامشان کند؟
خب، این اتفاق واقعا هم میافتد. ولی همه میدانیم که برای مدت کوتاهی. برای مدتی زندگی زیبا میشود، آسمان آبی میشود، درختان سبز و آفتاب گرم... برای مدتی عشق میگذارد که لذت ببری.
بعد از اینکه خوب عادت کردی، کار خودش را شروع میکند. طرحی میریزد و فتنهای میکند تا از اینکه عاشق هستی عذاب بکشی. «بهار عاشقان پاییز باشد»
۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه
۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه
زندگی را آرام دوست دارم. دوست دارم لحظهها را حس کنم. دوست دارم بنشینم و به زندگیام فکر کنم.
جنگیدن را دوست ندارم. دوست ندارم گرفتار روزمرگی شوم. روزمرگی یا روز-مرگی؟ این احساس که در سالهای آیندهی زندگیام فرصت کافی -و همچنین امکانات کافی- نخواهم داشت که به کارهای مورد علاقهام برسم اذیت میکند.
این بیکاریهای اخیر جنبههای مثبتی هم داشته. باعث شد کمی به خودم فکر کنم. بنشینم و واقعا فکر کنم. باعث شد دوباره کتاب دست بگیرم. هیچ چیز جای آرامش را نمیگیرد. نمیتوانی مشغول انجام کاری که واقعا دوستش داری باشی و از آن لذت ببری اگر آرام نباشی.
برای من، بخش عظیمی از این آرامش به وضعیت معیشیتیام بستگی دارد. به بیان ساده، به میزان پول در حسابم. چه زندگی اسفباری داریم ما انسانها. آرامش خود را بر هم میزنیم، خود را به آب و آتش میزنیم تا حساب بانکی را پر کنیم. تا با آن به آرامش برسیم. برای رسیدن به آرامشمان دقیقا در جهت خلافش میرویم.
آیا میتوان این دو را با هم جمع کرد؟
ساقی تنها
ساقی امشب، مثل هر شب اختیارم دستته اگه نگی مستی بسه ته
یه چشم به چشم تو، چشم دیگم به دست ته اگه نگی مستی بسه ته
امشب که مست مستم، دست و پای غم رو بستم
امشب که لول لولم، از من نپرس کی هستم
ساقی امشب می بده، پیمونه پیمونه
دست غم کوتاهه از دل، کنج می خونه
آنقدر مستم بکن تا من ببینم باز
هر چه عاقل مثل خود، دیوونه دیوونه
ساقی از گوشه میخونه نرونم
خونه امیدمه بذار بمونم
چلچراغ میخونهت روشن بمونه
زنده باشی، من زیر سایهت بمونم
ساقی امشب، مثل هر شب اختیارم دستته اگه نگی مستی بسه ته
یه چشم به چشم تو، چشم دیگم به دست ته اگه نگی مستی بسه ته …
۱۳۹۰ تیر ۲۱, سهشنبه
استرس
در نامه «سبز» اعمالم نوشته: این مشمول تا پایان خدمت مجاز به ادامه تحصیل نیست.
قلبم به دیوارههای سینهام میکوبد. از نگرانی بدنم میلرزد.
به خودم میگویم لبخند بزن و دست تکان بده. ظاهرم اطاعت میکند. وای بر این -قلب- دل سرکشم...
پَس نوشت: قلب را به دلیل مفهوم کلی تر دل عوض کردم. دل، معده درد عصبی رو هم میپوشونه.
۱۳۹۰ تیر ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سهشنبه
هواپیما
چند وقتی است وقتی هواپیمایی میبینم غصهام میشود. چند وقتی است که با دیدن یک هواپیمای در حال نشستن بر روی باند فرود فرودگاه وسط شهر کثیفمان یاد تمام تلخکامیهایم میافتم.
هواپیما...
میگوید اینها که داخلی هستند...
هواپیما برای من شده سمبل شکست، جدایی، خداحافظیهای اشکآلود، بغضهایی که باید با لبخندهای احمقانه خفهشان کنی.
همه پروازها در تاریکی نیمههای شب انجام میشود. انگار که هواپیما شرمش میشود که دارد بندها را میدرد. با شتاب تمام حرکتش را شروع میکند انگار که اگر این کار را نکند، آههای بیشماری که بدرقه راهش است با دستی نادیدنی جلوی حرکتش را میگیرد.
و نگاهها نورهای زیر پا را دیگر کج ومعوج میبیند.
۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سهشنبه
نگرانیها
نگرانی پشت نگرانی. نگرانی از بدبیاری. نگرانی از بابت اینکه آیندهام به قوانینی که بر پایه نظرات شخصی انسانهای مجهول الهویه بنا شده بستگی پیدا کرده. نگرانی از کارهایی که باید انجام میدادهام و تاخیر. نگرانی از کارهایی که باید در آینده شروع کنم و نمیدانم به کجا میرسد.
نگرانی در تمام زوایای زندگیام رخنه کرده. تمامش را بلعیده. هیچ ذرهای از زندگیام نیست که خیالم در موردش راحت باشد. این از آن بدتر، آن از آنیکی بدتر و همان از همه بدتر.
آن وقت همه فکر میکنند که تو انسانی بسیار خونسرد و باریبههرجهت و سرخوش هستی. آن وقت آنها که نمیدانند که خوشی سر اصلا مهم نیست، و آن خوشی دل است که مهم است. و خوشی دل را چه کسی میتواند تشخیص دهد؟
یک زمانی بود که دلم از پنجرهی صورتم فریاد میزد و همه میتوانستند از آنجا درون دلم را نگاه کنند. حال معدود کسانی میتوانند از این پنجره به دلم نگاه کنند و آنها هم که دیگر...
۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه
آدلف
سلامتی بنژامن کنستان.
چقدر حیرتآور است، نوشتهای که بیش از ۲۰۰ سال پیش نوشته شده، خالی از هرگونه اطناب، بدون ذرهای توصیف ظاهری، همچنان خواننده را به فکر وا میدارد. آدلف به درستی عشقهای آتشین نادرست را در تنها ۱۰ فصل کوتاه شرح داده است. فقط ۱۰ فصل، از آشنایی تا جدایی دردناک. رنگ باختن تدریجی عواطف چنان با دقت و موشکافانه در این داستان تجزیه و تحلیل شده است که گذر زمان بر آن اثری نداشته.
۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سهشنبه
نوشتن
یه چندتا مطلب در مورد نوشتن به ذهنم رسیده:
۱- نوشتن مال کسیه که میخونه.
۲- نوشته باید وقتی به ذهن میرسه نوشته بشه. اگه عقب بیوفته و بندازی برای بعد، چه بسا که اصلا روی کاغذ! نیاد.
همین! :)
۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه
داستان پروانه
بامدادی را به خاطر آوردم که پیله کرمی را بر تنه درختی یافته بودم. درست هنگامی بود که پروانهی داخل پیله در تلاش بود آن را سوراخ کرده و خارج شود. قدری تأمل کردم ولی کار و تلاش او در نظرم طولانی آمد و صبرم لبریز شد. خم شدم و با نفس خود بر آن دمیدم. سعی بسیار داشتم او را گرم کنم. ناگاه معجزهای در برابر دیدگانم به وقوع پیوست. محفظه باز شد و پروانه آهسته آهسته به بیرون خزید. هیچگاه وحشت خود را از ملاحظه بالهای تا خورده و چروکیدهی آن حشره فراموش نمیکنم. پروانه بدبخت با تمام قدرت خود تلاش میکرد تا آنها را از هم باز کند. و من سعی داشتم با حرارت نفس خود او را یاری کنم. ولی ثمری نداشت. میبایستی عمل خروج او از پیله با حوصله انجام پذیرد و باز شدن بالهای ظریفش محتاج به اثر تدریجی اشعه خورشید بود. لیکن دیگر دیر شده بود.
زوربای یونانی ص ۱۵۵
۱۳۹۰ خرداد ۳, سهشنبه
خواستهها
لعنت به بشر. هر چه بزرگتر میشوی و چیزهای بیشتری میبینی، چیزهای بیشتری نیز میخواهی. زمانی را یاد دارم که تمام خواستههایم در داشتن یک اسیلسکپ خلاصه میشد. ولی حالا دستگاه CNC، پرینتر۳ بعدی و غیره بخش کوچکی از آرزوهایم را تشکیل میدهند. لامصب تمامی ندارد.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه
تناقض استوک دیل
همه ما ناامیدی و اتفاقات شکننده را جایی در طول مسیر زندگی تجربه میکنیم، شکستهایی که هیچ «دلیلی» برایشان وجود ندارد و نمیتوان کسی را به خاطر آنها مورد سرزنش قرار داد. ممکن است یک بیماری باشد، یا شاید یک جراحت، یک تصادف، ممکن است از دست دادن کسی که دوستش داریم باشد، یا گرفتار شدن در جنگ و اسیر شدن در اردوگاه اسرای جنگی. انچه افراد را از هم متمایز میکند، وجود یا عدم وجود مشکلات نیست، بلکه نوع مقابله افراد با مشکلات گریزناپذیر زندگی و دست و پنجه نرم کردن با چالشهای زنگی است.
از خوب به عالی، جیم کالینز
از خوب به عالی، جیم کالینز
۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)