دیشب خبر رسید که فلانی خونه رو عوض کرده. اسباب کشی کرده. دلم ریخت. فلانی رفیق ۱۹- ۲۰ سالهام بود (هست). تو همه این سالها همیشه میدونستم کجاست و چیکار میکنه.
الان نمیدونم کجاست. نمیدونم اتاقش رو چطور چیده. نمیدونم اگه یه وقتی دلم گرفته بود کجا میتونم پیداش کنم.
دارم کم کم با زوایای پنهان مهاجرت آشنا میشم. رفقات زندگیشون جریان داره، به سمت آینده میرن. ولی دیگه نه اونا تو زندگی تو هستن نه تو تو زندگی اونا. سالی، ماهی، اوووووه چــــــــــــــی بشه که یه تلفن به هم بزنین.
فکر کن، بعد چندین سال، برگردی. بری پیش رفقات. حکما اونا رفقای جدید پیدا کردن که خب مسلما تو نمیشناسیشون. حکما با هم میرین این ور و اونور. ولی از چی میخواین با هم حرف بزنین؟ از چی میخواین تعریف کنین برای هم؟
واقعیت اینه که این رفاقتها واقعا کارشون تموم شده. ته خط پیاده شین. ایستگاه پایانیست، مسافرین محترم لطفا قطار را ترک کنید.
غم و غصههام بزرگ میشن و من دارم ساکتتر میشم.