۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

تازه به دوران رسیدگی


با خودم گفته بودم که دیگه تو این ماه فحش ندم بلکن در راه آدم شدن قدمی برداشته باشم. مگه میذارن...
من اصلا نمیدونم چه حکمتیه که هر دختری که منو میبینه یاد مزاحماش میوفته و می آد گوشیشو میده دستم میگه مزاحمه...
خلاصه امروزم نوبت دختر عمو بود. پسره هم تازه کار بود هم سوسول. اصلا بلد نبود فحش بده... چهار تا کلمه "ک" دار تو کوچه شیده بود فک کرده بود که دیگه تهش همینه... خلاصه حرسم رو درآورده بود. بلد نبود کل کل کنه کمم نمی آورد. بهش گفتم بچه تو اصلا قد این حرفا نیستی از حرف زدنت پیداست، بهت گفتم دفه آخرته بگو چشم. البت امیدوارم از فردا دیگه بیخیال شه.

البت من حواسم بود که سمت ناموس نرم، هر چی گفتم با خودش بودم، ولی اون که این حرفا حالیش نبود، ولی باکی نیست از قدیم گفتن فحش بچه صلواته...
ولی یه حرفی زد که معناش- نه معنای ظاهریش، اون باوری که پشت این حرف قایم شده- خیلی منو سوزوند. بم گفت شما بچه پایین شهرا هیچ فلانی نیستین، من پول دارم، میام فولان کارو میکنم... حالا بماند که این فلان و فولان کار چی بود، گفتم که، تو بگیر صلوات. ولی میبینی این چیو میرسونه؟ این تو عمقش که بری لقمه حروم رو میرسونه، تازه به دوران رسیدگی رو میرسونه. چرا میگم لقمه حروم بوده؟ چون با لقمه حلال آدم یه شبه ثروتمند نمیشه، اگرم بشه تازه به دوران رسیده نمیشه. خیلی چیز افتضاحیه این تازه به دوران رسیدگی. من خودم یه مدتی از روی نفهمی با یکی از این قافله سر و کار داشتم. فشاری که تو اون دوران روم بود در دوران کنکور نبود. اصلا بلکل شعور رو تخته میکنن میذارن لب جوب آب، تو آفتاب. این آدم فکر میکنه با پول ِ بابا میتونه همه کاری بکنه. زبونم بند اومده، نمیتونم عمق فاجعه رو ترسیم کنم.
آی بزرگا، آی آدمای چیز فهم خوش زبون، توروخدا چار کلام در این مورد بنویسین که من یاد بگیرم دفه بعدی خواستم در این مورد حرف بزنم، حرفای شما رو نشخار کنم و جمع رو به تحیر بکشم.

کریسمس؟ سال نو؟


من هیچ وقت درست و حسابی از این قضیه کریسمس که فکر کنم تولد حضرت مسیح (ع) است؟؟؟ و سال نو و تقدم و تاخر اینها درست سر در نیاوردم. به خاطر اینکه بچه تر که بودم فکر میکردم این مسیحیا مرام گذاشتن سال نو رو همزمان کردن با تولد پیامبرشان...

یه بار بازم وقتی که بچه تر بودم به یکی، یکیشان را تبریک گفتم، اونم رو ترش کرد که الان اون یکیه... برا همین هیچ وقت دوست نداشتم یکی از این دوتا رو به کسی تبریک بگویم... همش فکر میکنم که الان بازم یه نگاه ملالت آور به سمتم پرتاب میشود که تا آخر مهمانی دمقم میکند...
ولی بالاخره که نمیشه اینطوری که. یک روز باید به ترسهای بچه گی فائق آمد... خب از همین حالا...

کریسمس و سال نو، حالا هر کدام که هست و هر کدام که قبلا بود، به همه مبارک. ایشالا که سال 2009 برای همه، چه اونایی که تقویمشون میلادیه، چه اونایی که تقویمشون میلادی شده، چه اونایی که تقویمشون شمسیه حتی اونایی که تقویم دارن ولی نه شمسیه نه میلادی.(منظورم قمری هم نبود ها اونم با شمسی یکی گرفتم) و حتی تر اونایی که اصلا تقویم ندارند؛ سال خوبی باشه و به کسا و جاها و چیزایی که دوست دارن برسن همشون.

پ.ن. اگه یه مسلمونی پیدا بشه که ما رو از این بیخبری و جهل خارج کنه نوکریشو میکنم...

فلسطین


خدا وکیلی تو این چند روز اینقدر جنازه از تلویزیون نشون دادند که فکر نکنم برای 8 سال جنگ و اون همه شهید خودمون این همه مایه گذاشته باشن...حالمان بد شد دیگر... بس است.

میخواهم حرفی بزنم، اعتراضی بکنم، میبینم جلو این همه بزرگتر بچه زبان به دهان بگیرد بهتر است. پس اینجا را بخوانید که توضیح را در کلام آخر تمام کردند.

سر، نه، نگاه


...به باب جون گفت:
-سیاه مال من بود. قهوه ای مال کریم. میدانید چرا؟
-نه؟
-چون من رنگ قهوه ای را بیشتر دوست دارم. برای همین دادمش به کریم.
-دستت درست! نوه ی خودمی...
-اما حالا که پوستشان را کنده اند، معلوم نیست که کدام مال من بوده؟
-چرا. معلومه. طرف چپی ِ مال توست. سیاهه...
-از کجا میدونین؟
-از سر گوسفند سیاه.
بابا جون سر گوسفند سیاه را به علی نشان داد... اما سر سیاه با چشمهای باز به لاشه سمت راستی خیره شده بود.
-میبینی؟ غرق تماشاست.
-اما به سمت راستی نگاه میکنه. شما گفتین طرف چپی مال منه.
-هیچ سری به خودش، به تن خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش، نگاه میکنه. این اول ِ لوطی گریه.
...

پ.ن. از من ِ او، نوشته رضا امیرخانی.


۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

از پس پرده


امروز صبح داشتم فکر میکردم که چندین وقته که حرف دلم رو نزدم. البته نه اینکه نزده باشم، ولی چون تو این بلاگ مینوشتم دائم مثل اینکه بخوام از پس پرده حرف بزنم. همش یه پرده ای یه حجابی جلومه. اذیتم میکنه.
امروز با خودم گفتم گور بابای هرچی بلاگ و حال شیرینگم کرده، شب میرم سراغ دفترچم و هرچه دل تنگم بخواهد میگویم. الان شب شده، بازم همینجام.

دزد گندم


یادتان است آن کشتی که دزدان دریایی در نمی دانم کجا غارت کردند؟ همانی که اصلا صدایش را در نیاودند را میگویم. یادتان است که بارش مال ایران بود و بارش گندم بود؟ مگر ما چند سال پیش به خود کفایی نرسیده بودیم در تولید گندم؟ پس اگر خود کفا بودیم این مقدار را که یه ذره دو ذره هم نیست که بگویی همینطوری وارد کردند که ببیند چه میشود، صحبت یک کشتی است، برای چه میخواسته اند؟؟

وَن


امروز داشتم فکر میکردم که چه شد که به یک باره پای این وَنها (van) به پایتختمان باز شد. به خیالم به طرز مشکوکی همزمان با شروع این طرح بگیر بگیر-که خود حضرات به اصرار بی فایده ای به اش میگویند طرح امنیت اجتماعی - بود.

مممممم... به نظر منطقی میرسد. در مملکتی که پول واگنهای مترویش گم میشود، خیلی بعید به نظر میرسد که ییهو برای آسایش مردم تعداد زیادی وَن وارد کنند که بشود تاکسی... ولی اینطوری جور در می آد. وَن رو در اصل برای اسیر کردن دختر خوشگلا میخواستن.

پ.ن. بشنو و باور نکن... اینا همش شایعه پراکنی ذهن ناقص خودم بود...

هدیه میگفتیم؟


هدیه بهش میگفتیم ما یا که رشوه؟ البت پاری وقتا میگفتیم شیرینی بچه ها. جاهایی که نمیشد رو حرف زد میگفتیم زیر میزی. ولی یادم نمی آد که تاحالا شنیده باشم هدیه، یا که گفته باشم، یا که...

حکما اینم از اختراعات جدیده ی جمهوری ولایتی است.
آآآآآآی مردم!! بدانید و آگاه باشید که از این پس در دستگاه دولتی ایران بجای رشوه که استغفرالله کسی حتی بلد نیست با چه ر ِ ای نوشته میشود این چیز هچل هفت، میگویند هدیه. خدا را چه دیدی، بلکن به زودی به خاطر پیوند عمیقی که بین دولت و مردم وجود دارد این واژه به میان مردم کوچه و بازار هم برسد... پس اگر کسی خواست هدیه ای به شما بدهد، حالا به هر عنوانی که میخواست شما را فریب بدهد، تولد بود یا که سالگرد، شما گول آن از خدا بیخبر را نخورید که لا شک فیه درخاست نامشروعی از پی آن هدیه خواهد بود...

میگویی این مزخرفات چیست که سر هم کرده ای؟ میگویی بیخوابی به ات فشار آورده هضیان میگویی؟ والله اگر چنین باشد. خبرش را فلفور با چشم خودت ببین. البته خودت متوجه میشوی که کل خبر آشوبی است از بیلیاقتی. ولی دو خط اول شاهکاری بود برای خودش. جناب رئیس به آن یکی رئیس پیشنهاد میکند که بیا و حرام خدا را به ما نده، ما هم نگیریم!!!
خداوندا، مگر دین به لغت تغییر میکند که اسمش که شد هدیه حلال باشد؟ مگر اینها که هستند که حرام را نابجا حلال بگیرند؟

باز برو بگو اینا مسلمونن و دین را حاکم کرده اند. باز برو بگو ... ولش کن...

توبه گرگ مرگه


با خودم میگم که امروز که خورشید از مشرق طلوع کرد. البت خودم به چشم خودم که ندیدم، ولی لابد کرده که کسی حرفی نزده... با خودم میگم نالوطی، در توبه بازه...

ندا میاد که توبه گرگ مرگه...

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

برویم...


من به این نتیجه رسیدم که کلا ً تعطیلم. خیلی ها. بروم تخته کنم در این بلاگ رو. بروم دیگه پیدایم نشود. وقتی بلاگ های این بچه ها و آن بزرگان رو می خونم، میبینم من ول مطلم. از حضور همه، همه ی همه، حتی کسانی که تاحالا نخوندن چیزی از این دفتر عذر میخوام. عذر این که اینقدر نا فهم هستم. عذر اینکه با به اصطلاح با ضر ضر کردنم سرشون رو بردم و آخرشم حرفی نزدم. از همه عذر میخوام که هیچی برا گفتن ندارم و سکوت نمیکنم. از اینکه دارم مال مفت رو استفاده میکنم و عین خیالمم نیست که لااقل یه حرف حسابی بزنم.

آقا من شرمنده ی همه ام. به بزرگواری خودتان ببخشایید مرا.

کم آوردم


کم آوردم داداش کم آوردم. به خدا کم آوردم. چشام داره میسوزه، اشکش نمی آد. کم آوردم.

امروز رفتیم هیئت سیاهی زدیم. غیر اون بعد ظهر تو خیابونا جلو یه آدم خیلی عزیز لات بازی در آوردم، گرد و خاک کردم. انگار که چه؟ خیلی هیکلت گندس مثنکه. فردا میدم کوچک کنن برات. کم آودم. نه خیال کنی که همون وقت فهمیدما. نه. دیگه شعور به ته دیگ رسیده. تازه وقتی وارد نمازخونه که دیگه شده هیئت شدم و سیاهی یا رو دیدم و به صورت این بچه های معصوم نگا کردم فهمید کم آوردم. انگار کی هستی؟ نه فکر کنی اون موقع به روی مبارک آوردم، نه نه نه نه نه... انگار که کی هستی تو؟ به چیت مینازی که مردم رو اذیت میکنی؟ فکر کردی که چی؟

آقا جونم کم آوردم.

با این درد چه کنم؟


رهبر انقلاب، فردا را عزاي عمومي اعلام كردند
. رهبر انقلاب که امروز روز دوست دارند ولیّ مطلقه امر خطاب شوند، لطفا به جای این همه دور بینی چشمان مبارک را بر زیر پای افکنند و نظری بر این رعایای نگون سار بکنند که در همین مملکت خودمان در سیستان در کردستان حتی در همین تهران خودمان (رجوع کنید به عدالت خاصه ولایتی) در بدبختی کامل به سر میبرند و تا مرگ بلکن شهادت قدمی بیش فاصله ندارند.

رهبر میخواد نگا کنه این دود جلو چششو گرفته... تو بگیر دود تهران...

ببین صدای این هم درامد


بشنوید از آقای فرزند تئورسین انقلاب...

حرفها جالب است ولی مشکوک. شکش هم در اینجاست که چه شده که صدای حضرت والا الان دراومده... مگه اینا که فرموده اند حرف تازه ایه؟
والا من از وقتی که یادمه هروقت که خانواده دور هم جمع میشده نقل مجلس خلاف مدیران سازمانهایی بوده که مردان خانواده با آن سر و کار داشتند. حالا هر کسی تو هر صنفی که کار میکرد. در عرض 6 ماه که هم رو ندیده بودند اونقدر خلاف داشتند تعریف کنند از بزرگان حکومت که نگو...

حالا چه اتفاقی افتاده که جناب پسر پدر شجاع صدایش درآمده الله اعلم.

بیدین ِ با دین


دین-داری یا دین-نداری؟

میگن که وظیفه ی خود فرد است که برود تحقیق کند که دینش را بشناسد و انتخاب کند.
حالا میگیم که اگه نکنه چی میشه؟
میگن که اگه نکنه و بی دین بمیره میره جهنم و اوف میشه.
میگیم که خب برادر کسی که دین ندار است دیگر به جهنم اعتقادی ندارد که از خوف آن برود تحقیق کند که یه وقت اوف نشود.


بعدش رو بلد نیستم که چی میگن... شما راهنمایی کن.

پ.ن.حالا فرض کن من به واسطه تاریخ خانوادگی مسلمان نیستم. یکی بیاد منو مسلمون کنه. میگی که وظیفه خودمه؟

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

صف بنزین


دیروز بازم چراغ بنزین ماشین فریاد برآورده بود که لامصب اسب و قاطر هم علوفه ای میخورند...

رفتیم در صف بنزین توی کوچه ی ؟؟؟(آخه تو پست قبلی که داستان اون دوتا برادر رو نوشته بودم گفته بودم کوچه جیم ولی دوست بسیار عزیزی فرمودند که اون کوچه جیم نیست جیم بقلیشه... ولی هرچی فکر کردیم اسم کوچه یادمان نیامد. دیروز که میرفتم اونجا اول کوچه دقت کردم اسمش رو خوندم ولی الان یادم رفته...توش شین داشت و دو بخشی هم بود...) آره، رفتیم تو صف. به یاد جوراب فروشان کوچک بودم و خداخدا می کردم که باشدشان. خدا را شکر بودند. ولی اول دومی آمد و دوم اولی. همه ی پولم رو جوراب خریدم. فقط به اندازه ی پول بنزین نگه داشتم...

پ.ن. ساعت یه رب به یک که رفتم سفارش غذا دادم تازه وقتی ملتفت شدم که همه ی پول ها را خرج کرده ام که دست بردم به کیف خالی...خلاصه بده کار شدم. با خودم فکر کردم کدام بد بود؟ از اولی که دوم آمد جوراب نیمیخریدم یا به بوفه دار بده کار میشدم... حالا که ما ناخواسته دومی را رفتیم، ولی دفه ی بعدی تا چه حدی کمک کنی خوب است؟
الان یکی بلند میشه میگه کمک کردنت چه دخلی به بدهکار شدنت داره؟ چشاتو باز کن بدهکار نشی... باشه مشتی، شما درست میگید...

پ.ن2. امروز دوباره که از جلوی کوچه رد شدیم به اسمش دقت کردیم. شادی آور... دیدی شین داشت و دو بخشی بود...

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

محرم در راه


ما که تقویم نگا نمیکنیم که خدای ناکرده از دور زمانه آگاه نشویم. سواد (شعور) درست و حسابی هم که نداریم. حافظه مان هم که نم کشیده. قلبمان هم که برای معصوم نمی تپد که نزدیک شدن محرم را حس کنیم. دیروز از تلویزیون صحبتهای آقای قرائتی را پخش کردند، شستم خبر دار شد که محرم در راه است.
ایشان در ابتدای سخن به بهانه حسین (ع) ...ایدند به فرهنگ ایرانی یه لیست بلند بالا از ضرب المثلهای ایرانی را برداشته بودند و میگفتند چون حسین برخاست این غلط است. با هر باری که می گفت فرهنگ غلط، انگار که پدک 25 کیلویی میزدن تو سرم. میخواستم بگم مومن خدا این صحبت ها چیه که میکنی، چه ارتباطی دارد؟ خلاصه صدایم به ش نرسید.
ولی ادامه صحبتهاش امید وار کنند بود. برای اولین بار در عمرم شنیدم که از تلویزیون جمهوری اسلامی آن هم از دهان یک آخوند، به عزاداران به اصطلاح حسینی انتقاد شد. بنده ی خدا حرفای خوبی زد آخر. میگفت بابا جون بر ندارید علم 100 کیلویی بکشید سد معبر کنید. شاید یکی کار واجب داشت، زن زائو داشت، خلاصه عجله داشت، خوبه بیاد تو خیابون بمونه پشت صف عزادارا؟ خلاصه گفت سد معبر گناه ِ و عزاداری حسین حرام رو حلال نمی کنه. قربون آدم چیز فهم. به مسئله سر و صدا هم اشاره کرد که انصافا به جاست. تو این چند سال اخیر اوضاع به گونه ای بود که اگر برای شادی، عروسی، چیزی سر و صدات بلند میشد تا نصفه شب سر و کارت با کرام الکاتبین بود، ولی به نام امام حسین و احیا تا خود صبح هم محله رو میذاشتی رو سرت کسی نمیگفت بالا چشت ابرو...
به یسری مسائل دیگه هم اشاره کرد. به حق الناس. ولی اینجا حرف دل من رو نزد. نگفت آقا جون عزاداری دلیل نمی شه مال مردم رو بخوری.نگفت عزاداری دلیل نمیشه اسراف کنی. نگفت عزاداری دلیل نمیشه حق الناس رو غصب کنی....

ایراد نداره. دیر یا زود اینا رو هم میان میگن...

باغ یا برج؟


باغ یا برج؟ مساله این است.

جلوی خونمون یه باغ خیلی بزرگ هست. طوری که اون دست کوچه هیچ خونه ای نیست و فقط دیوار این باغ با رنگ کرمش خودنمایی میکنه. درشم دقیقا وسط کوچه و از قضا درست روبرو درب خونه ما. من تا به حال توجه چندانی به این باغ نشون نداده بودم. همین طور بیخودانه از کنارش رد میشدم یا که از پنجره خونه یه نگاهی به ش مینداختم یا که بازی بچه ها رو توش تماشا میکردم...
حالا چرا این باغ وسط شهر تهران که قیمت زمین بیداد میکنه و هیچ زمین چرب و چیلی مثل این جون سالم به در نمی بره، تا حالا باغ مونده، داستانش بازم به حکومت کاملا عادل آخوندیسم برمیگرده. این باغ مال زرتشتیاس، رو سر درش نوشته "نیایش گاه آدریان بزرگ". زرتشتیا گاهی توش مراسمی میگیرن، مثلا شب چهارشنبه سوری جمع میشن توش و آتیش بی سر و صدایی به پا میکنن و مراسمشون رو به جا می آرن و زودی میرن خونشون. اصلا شب چهارشنبه سوری تو محل ما مثل باقی جاهای تهران از بزن و برقص تا دم صبح خبری نیست. یه شب مثل باقی شبا. فقط کمی شلوغ تر و شاداب تر. چی داشتم میگفتم؟ آها باغ! آره باغ رو میخوان بکوبنش و برجش کنن. انصافا تو این وضع اقتصادی کار درستی هم هستش، با سودش می تونن 10 تا سالن بازی برای بچه هاشون بخرن... خیلی وقتم هستش که تصمیم دارن که این کار رو بکنن. منتها فرقشون با آدم (البته از نظر حکومت آخوندا و شهرداری فقط) اینه که این بنده های خدا زرتشتی هستن. بشون اجازه ساخت و ساز نمیدن...
حالا چی شد که من توجه ام به این باغ جلب شد؟ چند وقت پیش، بلکن 3 ماه پیش یکی از دوستان خانوادگی اومده بود خونمون و شب موندن. صبح من داشتم بساط صبحانه رو به راه مینداختم که اومد نشست لب پنجره سیگارش رو روشن کرد، بش گفتم ای معتاد بدبخت مگه دیشب به من نگفتی که تو ترکی؟ خندید و گفت آخه تو این هوا و با این منظره نتونستم ازش بگذرم. یه نگا به باغ انداخت و کلی تعریف و تمجید کرد از باغ آدریان بزرگ... گفت حس شمال بهش دست داده.
از اون به بعد من بیشتر قدر این منظره رو میدونم. به جای اینکه برم لب پنجره که برج نیمه تمام ته کوچه رو نگا کنم و تو دلم با خودم بگم کاش ما میرفتیم یکی از واحداشو میخریدیم... میرم لب پنجره و به درختای بلند و زمین پوشیده از برگ و زمین بازی باغ چشم میدوزم... همینطور به تیر آهنایی که وسط باغ دقیقا جلو چشم من ریختن رو زمین.
تیر آهنا که خوبن، یه 3 سالی هستش که اونجان. شایدم بیشتر. سه سالش رو که من خبر دارم. امروز دیدم به قاعده 3 تا خاور آجر ریختن کنار تیر آهنا. مثل اینکه خبری شده. کم کم باید با آرامش باغ خدا حافظی کنیم و گوشمون رو بدیم به صدای آهن و سیمان و آجر... تا کی یه برج آسمان خراش اون وسط قد علم کنه. بعدش هم دیگه کم کم صدای رفت و آمد آدما. هر واحد لااقل یه ماشین. پارکینگ هم که احتمال صحیح چغندره. کوچه خلوت و ساکتمون پر میشه از ماشینای ساکنین جدید. دیگه برای پارک کردن ماشین جایی جز پارکینگ خونه وجود نخواهد داشت...
دیگه خبری از صدای پارس سگ باغ نخواهد بود که هر وقت وجود غریبه ای رو احساس میکرد به همه هشدار میداد... دیگه خبری از اون درختای بلند که هرچه نگا نگا میکنیم آخرش پیدا نیست نخواهد بود. و ... و ... و...



بی معرفتی


یه مردی بود که قدیما به ما زنگ میزد گاهی. درد دلی میکردیم. من از خبط و خطاهام میگفتم براش، اون از آرزوهای بزرگش برا آدم شدن. من که نمی فهمیدم و نمی فهمم چیا میگفت. ولی اون فک کنم خوب میفهمید من چیا میگفتم.
با این بابا گه گداری میرفتیم میشستیم لب کوه یه دلستر خانواده میزدیم باش بد مستی میکردیم. حالا دیگه این آقا ه ِ دیگه از جلو خونمون رد نمیشه که بش بگم وایسا اومدم و با هم بریم محله های بالا شهر رو متر کنیم که مطمئن شیم کسی دیوار خونشو جلو نکشیده.

قبلن از پروژهای قد و نیم قدش برام میگفت که میبایست بزرگشون کنه و میگفت سرش شلوغ شده. ولی الان دیگه یه یه ماهی شده که دیگه از شلوغی سرشم بمون خبر نیمده. خالی بندی میکنه به خدا، سرش خلوت خلوته یه چنتا اون پس سرش هست ولی باقیش عینهو کف دست...

طرح بقا


شنیدم که اکبر آقا طرحی رو دادن مبنی بر تخصصی کردن آخوندا. یعنی مادر ... ها که از حوزه استخراج بشن تحویل مرحله بعدی میشن. اونجا یه چیزی بخونن که بشه در جاهای مورد نیاز ازشون استفاده کرد. چه میدونم، سیاستی، حقوقی، اقتصادی اِِ اِ اِ ببخشید حواسم نبود که اقتصاد مال خرهَ یا که اینا هم خرن؟

بله دیگه. وقتی هیچ کس دیگه به فکر بقا نیست، اکبر آقا از فکرش استفاده میکنه. انصافا اگه این طرح دایی اکبر عملی بشه حکومت آخوند بر رعیت حالا حالا ها به درازا میکشه...

هراس یا که حراس


از بچگی دوس نداشتم هراس رو به معنای ترس و وحشت با هِ دو چشم بنویسم. به نظرم اصلا ترسناک نمیشه. نمیدونم چه سری ِ که از همون وقت دوست داشتم هراس رو که نه حراس رو با ح جیمی بنویسم، یعنی اینطوری: حراس.
این طوری به نظرم می آمد که ترسناک می شود. همیشه خدا دیکته این لغت رو غلط مینوشتم. فایده هم نداشت هرچه که تمرینش میکردم.

نمی دانم، شاید من در آن عالم کودکی درست فکر میکردم. حراس و حراست تو این دوره زمونه از دزد ِ سر گردنه ترسناک ترن. چه از نوع دانشگاهی ش، چه از نوع خیابانی. همین مادر... های ... ...ِ فلان رو عرض میکنم که دخترهای مردم رو دید میزنن و به بعضیاشون گیر میدن که سر برج حقوق بگیرن نمک به حروما بعضیاشون رو هم میفرستن وزرا خوشگلاشونم برا خودشون سوا میکنن و اذیتشون میکنن. عمه ننه ها پررو هم هستن، اکثرا خرشون هم تو دادگاه و کلانتری و همه جا میره، دستت به هیچ جا بند نیست. برای دفاع از ناموست راهی نداری جز اینکه قداره بکشی، اونم که تعدادشون یهو عین مور و ملخ زیاد میشه. دیگه میری اونجا که عرب نی انداخت. لا مصبا زیادن، یه بیسیم میزنه مرتیکه ... دو دقه نمیشه 4 تا لات بی سر و پا که راه حموم رو گم کردن و بلد نیستن یا که مصلحته خدا عالمه، آره، یهو میریزن سرت... تو چی کار میکنی؟ سر و صورتت رو میگیری که زنده بیرون بیای.

این اسمش میشه محافظت از جان و ناموس مردم. لاکردارا شما تمامیت عرضی مملکت رو حفظ کنید لازم نکرده از ناموس کسی صیانت کنید.
این حکومت نظامی جدید هستش باور کنین. این بی مروتا از قصد کاری کردن که همه چیز رو مردم بکشوشن به خونه. آخه حاج آقا خونه همه که مثل خونه شما نبوده که. خونه حرمت داره. شماها بودید که کثافت کاری هاتون رو برا اینکه کسی نبینه میبردین تو خونه. والا به خدا خونه های مردم عادی محل زندگی بود قدیم. الان شده جایی که انتظار میکشی خالی شه که بکنیش محل فلان.

اول بار که به من که نه به من و همراهم تو خیابون گیر دادن، مرتیکه نه گذاشت نه برداشت برگشت گفت برین تو خونتون هر کاری که دوس دارین انجام بدین. منم که اون موقع صفر کیلو متره صفر کیلو متر بودم... عادت نداشتم به متلکای از این دست. خونم به جوش اومده بود... ولی الان دیگه اگه کسی همچین درشتی بارم بکنه به هیج جام بر نمی خوره... اینه جوون رشید غیرتمند بزرگ شده در مکتب مریض این آخوندا...

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

جناب خیام


دیشب یکمی به سایت ریرا سر زدم. از اونجایی که از دبیرستان خیلی با خیام و رباعیاتش مخصوصا وقتی که با صدای استاد شاملو بزرگ گوششون بدی حال میکردم؛ گفتم بروم و تجدید خاطره ای بکنم.
ولی این بار بعد از مدتها و با نگاهی آشفته تر و البته غیر از نگاه سابق...

چیزی که توجه من رو جلب کرد کثرت رباعیاتی بود که به شراب نوشی سفارش میکرد. می نوش که فلان... جام باده را سر بکش که بهمان... کلی برام جالب بود. گفتم یه چند نمونش رو بذارم که افراد مخالف این فکر کنن ببینن میتونن جواب این شیخ رو بدن یا اینکه سرشون رو پایین میگیرن و میذارن ما کارمون رو بکنیم...
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صدلقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروزتماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خورکه زمانه دشمنی غداراست
دریافتن روز چنین دشوار است

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده درپنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروزتماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجاخواهی رفت

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دوسه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست


بسیارند از این دست که دیگه حوصلم نکشید سَواشون کنم....

چی بگم هر چی بگم کم گفتم


دیروز 3 تا فیلم سینمایی ایرانی دیدم. اصلا مایه تعجب نیست که بگم فقط یکی از این فیلما ارزش این رو داره که اگه دارین از بیکاری میمیرین و حوصلتون دیگه واقعا سر رفته نگاش کنین...

ولی... حرفی که دیشب قبل خواب به نظرم رسید که بگم هیچ ربطی به فیلم و اینا نداره. البته من بعد از بهتر فکر کردن به این نتیجه رسیدم که خودم رو سانسور کنم، فقط اشارتی میکنم که عاقل را اشارتی کافیست... ولی نه. اصلا روی سخن با عقلا نیست. کسانی که خودشون رو عاقل فرض می کنن و تست IQ یوشون شونصد و خورده ای میشه نخونن. اصلا به کارشون نمی آد.

چه حالی داره سالن تاریک سینما؛ وقتی کانون توجه اصلا پرده ی بوقلمون سینما که هر لحظه یه رنگه نیست. بلکه جایی که تو نور هر رنگی قشنگه. جایی که وقتی سرت رو برمی گردونی اونم توجه ش به توست. چه حالی داره وقتی که...

پ.ن. اون فیلمی که ارزش نگا کردن (دقت کن نگفتم دیدن) رو داشت اسمش "دایره زنگی" بود. کارگردانشم یادم رفته...

سعدی


یه قصیده ای (البته اگر بعدا کاشف به عمل آمد که قصیده نبوده و چیز دیگری بوده تقصیر را از همین حالا بدانید که باید به حساب بی سوادی و بی توجه ی من به کلاس های ادبیات استادان بگذارید نه چیز دیگر) هستش که از دوران طفولیت خیلی باش حال میکردم و جزء معدود شعرهایی هستش که از برشون هستم. هرازچند گاهی میاد تو ذهنم:

شـبی یـاد دارم که چـشـمـم نخفت|*|شـنـیــدم کـــه پروانــه بـا شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواسـت|*|تورا گریه و سوز و زاری چراست؟
بـگفت ای هوادار مسـکیــن مـن|*|بـرفت انگبـیـن یـار شیـــریــن مـن
چو شیرینی از من به در میشود|*|چـو فرهـادم آتـش بــه سـر میـشود
همی گفت و هرلحظه سیلاب درد|*|فرو میـدودش بــه رخســار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست|*|که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام|*|مــن استـاده ام تا بـسـوزم تـمــام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت|*|مرا بین که از پای تا سر بسوخت
....

شیر مادرش حلالش باشه این جناب سعدی.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

شکرگزاری


این پست را صرفا به خاطر شکر گزاری می نویسم.

خدایا از تو متشکرم به خاطر دوستان خوبی که بر سر راه من گذاشتی. خدایا متشکرم به خاطر موقعیتی که مرا در آن قرار داده ای.
خدیا به من این توانایی را بده که قدر این همه را بدانم و (به قول کتاب دینی 3ام راهنمایی) شکر گزاری عملی را هم خوب به جا بیاورم.

خدایا هر آنچه که برای من در نظر داری با خیال راحت اجرا کن. ولی اگه خوشم نیاد غرغر میکنم دیگه. D: این آخری رو شوخی کردم که بخندی، روی سخن با خواننده بود.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

حسرت


دیشب شب یلدا بود.(تبریکش را گفتم قبلا)

همش نگا نگا میکردم که این چندتا بلاگی که من تعقیب میکنم ؛لااقل یکی از این بزرگواران؛ این جشن و عید باستانی رو تبریک بگه. نگفتن. خواستم کامنتی برایشان بگذارم و یادآوری بکنم هم یاد قولهایم افتادم و هم گفتم یه وقت بی ادبی نکنم...

امروز بالاخره جناب مست راستین همت کردند و این روز (یا که شبه؟) رو تبریک گفتند. کلی ذوق کردم.(حالا بماند که پستشان عنوان نداشت...)

پرده دران


امروز دوست عظیمی در بلاگشان انتقادی مرحمت فرمودند. بسیار توضیح جالبی بود و البته درس اخلاق ی بزرگ.

ولی میخوام بگم عزیز دل، از ما دردی کشان ِ خراب که سهم شیرمون یا میریزه رو پیرهن یا میره تو باغچه انتظاری جز پرده دری نمیشه داشت.

پ.ن. یه سری حرف در همین مورد تو دلمه که هیچ کلامی رو نمی یابم که تاب کشیدن بار آن معانی رو داشته باشه... همین.

شب یلدا


امشب شب یلداا ست. امید وارم که همه شب خوش و پر خاطره ای داشته باشن. شب یلدا واقعا از اون شباستا. مثل چارشنبه سوری و نوروز و ... با فرهنگ ایرانی اجین شده. طی سالها ما بر اثر هجوم بیگانه خیلی از جشنهای باستانیمان رو از یاد بردیم، ولی چندتاشون هستن که فراموش نشدن. خیلی حرفه که یه ملتی ایییین همه سال یه سنت رو حفظ کنه.

نمیدونم، به نظرم رسید که شاید به خاطر پیوند عمیق این جشنها با طبیعت هستش که فراموش نشدن... ولی خب، هستن جشنهایی که بیشتر به طبیعت مربوط میشوند و در عین حال فراموش شدن.

موضوع جالبی شد. به نظر شما چرا از میان جشنهای بسیاری که در ایران باستان وجود داشته بعضی فراموش شدند و بعضی مانند یک سنت حفظ شده اند؟

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

اولین انتقادها


پریشب یه دوستی بم گفت زیادی دارم ادبی مینویسم. اولش فکر کردم که اوون قدرا هم که دوستم میگه نیست. الان که این پست قبلی رو خوندم دیدم که راست گفته بنده ی خدا.

از این به بعد سعی میکنم روان تر (دقت کنید روان تر یعنی الان خیلی هم روان است.) بنویسم.

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

درس


دو هفته است که سعی دارم که درس بخوانم و عقب افتادگیهایم را جبران کنم، درس میخوانم ولی جبران نمی شود به هیچ عنوان. دیگه به این نتیجه رسیدم که روشم غلط است. باید فکری کنم که از این باتلاق خارج بشوم. تا حالا تلاش میکردم که تمام درسهایم را به صورت همزمان به جلو ببرم. توجیه ش هم این بود که با توجه به اینکه این ترم 14 واحد و فقط 4 درس تخصصی دارم این کار ممکن است. ولی ظاهرن که ممکن نبوده.

یک هفته دیگر هم به این روش فرصت میدهم. اگر توانست کاری بکند که هیچ، ولی اگر نتوانست آنچنان با شدت عمل تغییرش میدهم که به خواب هم ندیده باشد.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

تلافی


یه پستی بود با عنوان "خیانت" که حالم توش حسابی گرفته بود، امروز فیلم "انعکاس" رو دیدم، آقا عجب فیلمی هستش این فیلم. قبلا هم تو سینما دیده بودمش... ولی ارزش دو بار دیدن رو داشت. درست مفهوم مقابل خیانت در این فیلم به تصویر کشیده شده. نشون میده جهان اونقدرا هم کویر نشده...

اینم تلافی اون یکی.

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

همکار جدید


به گزارش سایت برنا موساد همکار جدیدی پیدا کرده. به گفته این سایت خبری گوگل و تمام خدم و حشمش نوکر حلقه به گوش موساد شده اند؛ و درخواست کرده که یوتیوب را تحریم کنیم. فقط چون رویشان نشده که بگن گوگل رو تحریم کنید!(هه هه!) میگن که یوتیوب رو تحریم کنید ها.
آخه برادر مثل اینکه شما تا به حال از ISPهای متداول سرویس نگرفته اید. مگر نمی دانید که وزارت اطلاعات تمام تلاش خود را به کار میبندد تا این سایت را فیلتر کند و خداییش هم کارشون رو در این زمینه خوب انجام میدهند.(کاش برای آبادگری هم اینقدر پشتکار داشتند.)
دیگه تحریم چیزی که نداریم چه معنایی دارد؟ نکند میخواهید فیلتر شدن این سایت را توجیه کنید؟ نه آقا زور اضافه نزن. فایده ای ندارد.

ببینید وضع خبر به کجا رسیده خبر نگاران برای اینکه ضد اسرائیل حرف بزنند به وبلاگهای فلسطینی هم استناد میکنند.
خدایی اعتبار خبر رو داری؟ به گفته وبلاگ نویس فلسطینی... خب برادر چرا راه دور میروی توی مملکت خودمان وبلاگ نویس کم نداریم. از فردا هر کسی نوشت اسرائیل خر است بردار تیتر خبری اش کن.

پ.ن. متن خبر را اینجا بخوانید.

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

عدالت خاصه ولایتی

پشت سف طویل پمپ بنزین ایستاده ام تا آخرین قطره های سهمیه را بریزم تو شیکم ماشین. تا ببینیم سر فصل آقایان برای رعیتهایشان چه خوابی میبینند و چه قدر حق بمان میدهند.
حال و حوصله درست حسابی ندارم، نتایج امتحان کنترل آمده، به طور غیر پیشبینی شده ای نمره ام کم شده. پشتی صندلی را کمی میخابانم تا در وضعیت راحتتری قرار بگیرم. صدای ضبط را زیاد میکنم. کیوسک است و اعتراضهای بی فایده به وضع حاکم.
پسر 12-13 ساله ای آن طرف خیابان ِ جیم روی جدول نشسته، جوراب میفروشد. چشمانم را میبندم. میدانم که چه چیزی در چند دقیقه دیگر رخ میدهد. اما سرنوشت همیشه حتی در بدیهی ترین حالات انسان را غافل گیر میکند.
با صدای برخورد آینه ی ماشینی به آینه ی ماشین مجبور میشوم چشمهایم را باز کنم. دستم را دراز میکنم و آینه ماشین را به حالت عادی برمیگردانم. حوصله ناراحتی برای آینه ماشین را اصلا ندارم. پسر از جایش بلند میشود. سرخوشی خاصی دارد. انگار زیر لب آوازی را زمزمه میکند. می آید لب ماشین شروع میکند به صحبت کردن. جای زخم یه چاقو که نه، قمه، و بخیه های ناشیانه اش زیر چشم راستش خود نمایی میکند. صدای ضبط را کم میکنم تا ببینم چه میگوید. میگوید: طرف از قصد یهو گرفت اینور که بزنه به آینه ت. بامزه حرف میزند. میگم: قربونت برم اشکال نداره. میگه: عمو جوراب نمیخری؟ خیلی خوبه ها. میگم: نه عزیزم. لبخندی میزنم و او میرود. در آینه ماشین نگاهش میکنم. انگار میخواهد برقصد. این ور و آن ور میرود. از خودم خجالت میکشم که به خاطر نمره کم ارزش امتحان میان ترم درس استادی کم ارزشتر ناراحت هستم.
وای خدایا، باز هم همه ی آن فکر هایی که با دیدن یک دوره گرد دست فروش یا یک گدا به مغزم حمله ور میشوند، درحال تاختن هستند. اینگار میخواهند مرا زیر ضربات سهمگین نیزه هاشان خورد کنند. با خودم فکر میکنم: خب حالا چی میشد دست میکردی تو جیبت و یه جوراب ازش میخریدی که روزی این بنده خدا از درون تو جاری شود؟ آخه من که جوراب الان نمی خوام.
صف کمی جلو میرود. من هم جلو میروم. خدا خدا میکنم که پسر برگردد تا دوباره به من فرصت خرید کردن را بدهد. از دید آینه خارج میشود. از ماشین پیاده میشوم. نمی بینمش. میروم آن طرف خیابان. آها، داره وسط خیابون میرقصه! عجب دلی داره. رویش به آن سمت است و مرا رو نمیبیند. اَه، حتی سوت زدنم بلد نیستی. چقدر گفتم که تمرین کن به دردت میخوره. یه لحظه رویش را این طرف میکند با دست اشاره میکنم که بیا، متوجه نمی شود. یکی از پشت صف ماشین ها از ماشینش پیاده میشود که ای مرتیکه را بیفت دیگه. آن طرف را نگاه میکنم. صف جلو رفته. بد و بیراهی به او میگویم و میروم سوار ماشین میشوم.
دارم خودم را راضی میکنم: اگرم پولی بش میدادی صرف مواد باباش میشد....
کمی پایین تر پسر دیگری را میبینم که فکر کنم برادر آنیکی است. دست این هم تعدادی جوراب است. این یکی هم به بیحواسی خودش است. بیشتر از 7 سال ندارد. دارد میرود سمت دادشش و اورا صدا میزند که بیا.
دوباره کمی پایین تر پیرزنی دارد گدایی میکند. ماشین جلویی قدری پول به او میدهد. از شیشه ماشین دور میشود. شیب خیابان جیم را با آن پاهای لرزان به کمک عصای طبی که زیر شانه اش است بالا می آید. فقط به روبه رو نگاه میکند. از کنار من بدون اینکه چیزی بگوید می گذرد و از کنار ماشین بعدی هم.

با خودم فکر میکنم اینه عدالت علی واری که این دستگاه به راه انداخته. بچه های دبستانی در حال دست فروشی و پیرزنان در حال گدایی.
این سِد علی- نماینده تام الاختیار خود خدا بر روی زمین، دریچه ارتباط با حضرت، ولی فقیه- چی از جون این مردم میخواد؟ کی میخواد چنگالش رو از این مرز و بوم کوتاه کنه؟

سیر کردن شکم


2 روزه که دائم این جمله تو فکرمه: ما (یا بهتره بگم من) داریم رشته مهندسی میخونیم که در آینده ای که هنوز معلوم نیست چی میشه آیا به این وسیله شکم خودمون رو سیر کنیم آیا نکنیم و بریم یه کار دیگه بکنیم.

خدایی هرکسی هم بگه علاقه دارم و از این حرفا، داره ناخودآگاه میگه ترجیح میدم از این راه امرار معاش بکنم.

چه انتظاری میتونی از جامعه ای داشته باشی که تموم جوونیش رو میزاره برا اینکه وقتی بزرگ شد شکمش رو سیر کنه؟
به نظر تو چند درصد مردم ایران الان همینطورین و هدفشون فقط محیا کردن شرایط برای به دست آوردن پول برای زندگی کردن ِ؟ حالا هر کسی به یک روش...


۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

جلّ التکنولوژی


باور بفرمایید برای اولین بار در عمرم بود که کاری که با مراکز خدمات رسانی در مملکت گل و بلبلمان داشتم طبق روال انجام شد.(بماند که همین طبق روال همچنان نقایص زیادی دارد و راه مانده که کامل شود)

ساعتی پیش با مطالعه برگه ای که با قبض تلفن همراهم در خانه آمده بود از راه اندازی سیستم GPRS برای همراه اول مطلع شدم. با مشورت با دوستان از صحت شایعه مطمئن شدم و به سایت www.mci.ir مراجعه کردم و طبق دستور العمل ها فرم ها را پر کرم و sms هایی که قرار بود بلافاصله برایم آمد و در حال حاضر به این نعمت الهی -internet-با گوشی موبایل هم دسترسی دارم. به حدی از اینکه این پدیده واقعا رخ داده و من کار را در کمتر از 5 دقیقه انجام دادم و خدمات میگیرم متحیرم که در قالب کلمات قابل وصف نیست.

اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو گوگل و اسم خودمو سرچ کردم.

ابتدا جدا مسرور شدم از اینکه میتوان در همه جا چک میل کنم. ولی بعد از چندین تلاش دیدم که مثل اینکه نمی تواند این کار را بکند... نمی دانم چرا تایم آوت اِرور میدهد لاکردار؟؟؟

آقا بزنیم تو خط خرید یه گوشی درست درمون.

هراس


تلی از کتاب در برابر خودم میبینم و اندیشه کتابخانه های بسیار ناخوانده را دارم. با خود میگویم : خدایا چقدر کتاب هست که باید بخوانم. بعد به فکر تنبلی و تن پروری ام می افتم. غصه ام میگیرد از زمانهایی که تا به حال تلف کرده ام و هراس برم میدارد از زمانهایی که میدانم تلف خواهم کرد.
خدایا چه کنم.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

خیانت


امروز فیلم The Duchess را نگاه کردم. در حال حاضر از شدت انزجار دستهایم میلرزد. من در مقابل خیانت کاملا بی سلاح هستم و این پدیده را به هیچ عنوان درک نمیکنم. وقتی با این مایه ی ننگ تمام بشریت مواجه میشم میترسم، تمام وجودم را غضب غیر قابل وصفی فرا میگیرد و از نفرت و انزجار سرشار میشوم.

این فیلم خیانت را به پست ترین شکلهایش نمایش میدهد. در آن مرد های زن دار با زنان دیگر بدون شرمندگی رابطه برقرار میکنند. مردان به خود این اجازه را میدهند که به زنان شوهر دار ابراز علاقه کنند و از این موضوع شرمسار که نیستند، هیچ، آن را مایه فخر هم میدانند. در آن زنان شوهر دار به مردان دیگر آشکارا ابراز علاقه میکنند و این را حق خود میدانند که با آنها نزدیکی کنند. در آن زنان از اینکه با شوهر دوستانشان رابطه برقرار کنند سرافکنده نمی شوند. در آن تمام اینها بدون ذره ای احساس گناه و عذاب وجدان به زندگی عادی خود می پردازند و باز هم به این کارهای پست مبادرت میکنند.

و من میدانم که این ها نه فقط در فیلمها اتفاق می افتد بلکه در واقعیت در اطراف ما در تمام عصرها در همه جا و همیشه رخ میدهد و بشر با آن سازگاری میکند. نه فقط سازگاری میکند، بلکه از آن راضی است و آن را طبیعی میشمرد و آن را آنچنان به تصویر میکشد که گویی این است روش زندگی. گویی میخواهد مستانه فریاد بزند ای تمام عالمیان بشتابید و ببینید و فرا بگیرید روش زندگی در این دنیای کثیف را.

آیا من اشتباه میکنم یا تمام بشریت؟ آیا اینکه من نمیتوانم این چنین فشاری را تاب بیاورم و آن را پس میزنم غیر طبیعی است؟ آیا من باید نگاه خودم را عوض کنم به این جهان پست، به این روزگار بیشرم؟

به من بگویید. بگویید که من اشتباه نمیکنم. بگویید که هستند هنوز کسانی که اینچنین فکر میکنند و به اخلاقیات پایبندند. به عهد خود وفا میکنند و عهد شکنی را روا نیمدانند. بگویید که وفا زنده است. بگویید که دوستی وجود دارد. بگویید که ...

آآآآه. چه بگویم که حافظ هم این درد را تسکین نمیدهد. کجاست نوشدارویی از برای جگر سوخته ام؟

فال حافظ


نمیدونم چطوری ِ این فال حافظ که در مواقع نیاز میزنه تو خال...
اینم از فال امروزما:

گلـعـذاری ز گلسـتـان جـهان مـا را بـس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونـس جـان ما را بس

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

قانون مجازات اسلامی


چند مورد در مورد مجازات قاتل در قانون مجازات اسلامی خیلی جالب هستش، اینجا فقط اون تُپلاشو مینویسم :

۵) قتل از سوی فرد مست مسلوب الاختیار : ماده ۲۲۴ قانون مجازات اسلامی در این باره اشعار می‌دارد «قتل در حال مستی موجب قصاص است، مگر اینکه ثابت شود بر اثر مستی به طور کل مسلوب الاختیار بوده و قصد از او سلب شده و قبلا برای چنین عملی خود را مست نکرده باشد.در صورتی که جنایت باعث اخلال در نظم جامعه یا خوف شده یا بیم تجری مرتکب و دیگران رود موجب سه تا ۱۰ سال زندان تغزیری خواهد بود.»

مست؟؟ مست چیه اصن؟ مگه اینجا ایران نیست؟ مست؟ ما مست ندیدیم اصن تاحالا که...

۸) اگر کسی به قتل عمد شخصی اقرار و پس از آن دیگری به کشتن همان انسان اعتراف کند در صورتی که نفر اول از اقرارش برگردد، قصاص یا دیه از هر دو ساقط است. (ماده ۲۳۶ قانون مجازات اسلامی).

جالب اینجاست که در اینجا هیچ صحبتی از دفاع از جان و ناموس نشده بود تا اونجایی که من دیدم....


دیو و دلبر


دوست عزیزتر از جانی دیروز بعد غروب که نشسته بودیم لب رود D: ما رو یاد این داستان شگرف انداخت به صبح نکشید که از این نعمت خدا که مستدام باد، اینترنت رو عرض میکنم، دانلودش کردم و بر روی بالهای مدیاپلیر رفتم به دوران خردسالی. عجب فکری داشتن خدایی این کسایی که این کارتون رو درست کردن. خدا همشون رو به مراد دلشون برسونه.


خدایی ببین ما با چه قصه ها و کارتونایی بزرگ شدیم و این بچه های بنده خدای الان باید با چه کارتونایی بزرگ شن... جدا دیگه کارتونی به این عمق ساخته نمی شه...

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

عشق است


بشنوید که جناب لسان در توصیف بهشت(ی) چی فرموده اند:

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می​کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طرفه​تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته​ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسیست یا کناری

می بی​غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری

در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری

چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

کی میگه عارف دل نداره؟
بشمر
....

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

کنترل


فردا که نه، پس فردا امتحان کنترل داریم...

بعد از خرابکاری های انشاءالله قابل جبرانی که در مورد امتحانات مخابرات و الک 2 داشته ام این یکی رو دیگه نمیشه خرابکاری کنم برای همین به شدت دارم رو خودم کار فرهنگی میکنم که این 1 روز و نصف رو درس بخونم.

پ.ن. مقاله ی جالبی خوندم در مورد دانشجوهای ایرانی و وضعیتشون که فکر کنم از زبون یکی از اعضای این قشر آسیب پذیر نوشته شده.میتونین اینجا پیداش کنید

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

ماهاتیر محمد


آیا این آقا صرفا به خاطر اینکه اسرائیل را به رسمیت نشناخته بود شایستگی این همه تشویق و احترام را یافته؟
سوال من این است که این آقا برای ایران و ملت ما چه کرده؟ آیا اگر یکی از مسئولین قدیمی این دستگاه به مالزی برود متقابلا با او هم همچین رفتاری خواهد شد؟

این هم از دوستانشان


کار دولت نهم دیگر به جایی رسیده که خود آدمهای درگیر در این دستگاه نیز صدایشان در آمده....

نامه ی سرگشاده ی جالبی را نوشته یکی از این دوستان قدیمی که دیگر خونش به جوش آمده.
متن نامه را اینجا بخوانید.

ولی آقای خرم انصاف بدهید آیا خود شما از این کارها نمی کرده اید که الان صدایتان درآمده؟


دو فیلم


امشب تقدیر این بود که من دو تا فیلم کاملا متفاوت رو نگاه کنم.
ساعت تقریبا 12 بود که اولی رو شروع کردم.
اسمش بود،The Memory Keeper's Daughter.
ماجرایی بود که با یک دروغ شروع شد و در ادامه یک خیانت چاشنی ش شد و در پایان برای خالی نبودن عریضه دروغ اولی آشکار شد. این موضوعی بود که باعث شد پست قبلی رو بنویسم چون این فیلم واقعا حالم رو بد کرده بود. دروغ گفتن و خیانت بدترین چیزایی هستن که یک نفر میتونه انجامشون بده. واقعا حالم رو گرفت.

بعد از اونجایی که قرار شده دیگه شبا زود بخوابم، ساعت 1:00 رفتم تو رخت خواب که بخوابم خیر سرم. ولی خب بارون میاد امشب نمی دونم که این بارونه که داره یه صدای تق تق بلند ایجاد میکنه یا یه آدم بیکاره. ولی بیشتر به بارون میمونه چون هیچ آدمی نمی تونه اینقدر برای تولید صدای مزاحم انگیزه داشته باشه که از ساعت 1 شب تا الان که ساعت دیگه داره 4 میشه ادامه بده. خلاصه سرت رو درد نیارم خوابم نبرد.

ساعت 2:15 بود که از کامپیوتر یه صدای دنگی اومد که یعنی یه اتفاقی افتاده.
منم که خوابم نمی برد بلند شدم دیدم بــــــله فیلم P.S. I Love You که جناب مست راستین سفارش کرده بودن دیدنش رو و منم گذاشته بودمش تو لیست دانلود هام ، دانلودش تموم شده. خلاصه آقا عجب فیلمی بود. هر چی اون اولی حالم رو گرفت این یکی حال داد. ولی صحبتهای آقای مست راستین کاملا درست بود و نه تنها در آخر فیلم تفاوت عشق (این عشق همونیه که دختر پسرای امروزی عشق میدونن، آقایون عرفا به خودشون نگیرن که عشق فلان است و بهمان است. ما به همین میگیم عشق) مرد و زن رو میشد دید، بلکه این موضوع در همون اول فیلم هم مشخص شده بود.
برید ببینید آقا جون که خب فیلمیس این P.S. I Love You

برم تا قطار 4 صبح را نیفتاده بخوابم باهاش. مثل اینکه من آدم بشو نیستم.

I HATE

I HATE CHEATERS MORE THAN HOW MUCH I HATE LIARS.

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

جناب چمران


خیلی وقت بود که دو به شک بودم که پستی در مورد ترافیک تهران بنویسم یا نه.

تا اینکه دیشب در برنامه گفت و گوی خبر شبکه دو که بعد اخبار پخش میشه این آقای محترم - مهندس چمران - را آورده بودن و موضوع صحبت ترافیک بود. منم که از ترافیک وحشتناک تهران در هفته گذشته که به خاطر یک نمایشگاه ناقابل پدید اومده بود حسابی کفری بودم نشستم و برنامه رو نگاه کردم.

مردک اینگار میخواد بچه 3 ساله گول بزنه، جالب اینجاست که دائم از هوش و گیرایی مردم هم دم می زنه.
آخه یکی نیست به این موجود بگه باباجون یه کم انصاف داشته باش.
تمام حرفاش این بود که ما برنامه 5 ساله داریم، یکی نپرسید این برنامه 5 ساله شما که 10 ساله میخواد اجرا بشه چرا تاحالا نتیجه نداده؟ آقا میگه ما خطوط مترو رو فلان میکنیم و بهمان میکنیم بعدش در کمال وقاحت میگه ولی واگن که نداریم که. پول نداریم بخریم. آقا جون اگه پول ندارین چرا همین پول مختصری رو هم که دارین صرف خرید جنس بونجول چینی میکنین که بعد از دریافت جنس به این نتیجه میرسین که به درد نمی خوره و رهاش میکنین کنار جاده مشهد که همه هم ببینند و دوباره خرید میکنین؟

اینا چرا اینقدربه خودشون حق میدن که مردم را خر فرض کنن و بار به دوشش بگذارند و بعدم بگن که مردم راضی هستن.
بله عده ای راضی هستند. عده ای که فکر میکنند که سید علی مهر روی کارت خدمتش رو امام زمان شخصا با دست خودش زده.
ولی اگه با همینا هم که صحبت کنی بهت میگن که لابد درسته این کارا که این جماعت دارن میکنن ولی اگه ازشون بپرسی که به نظر تو چه دلیل قانع کننده ای میتونه وجود داشته باشه اگر طرف اهل انصاف و تفکر!! باشه میگه نمی دونم، باید فکر کنم.آقا جون فکراتو قبل از تایید کردنت بکن لطفا


۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

روزمرگی

از اینکه یه سری کار دائم میریزن سرم و منم دائم آنها را روز به روز عقب می اندازم خسته ام. خسته ام از اینکه دائم دارم تنبلی میکنم و کارهایم را انجام نمی دهم. خسته شدم از بس اینقدر دیر میکنم که مجبور میشم همه ی کار ها رو با شب بیدار موندن در ساعات آخر با خستگی ماست مالی کنم.

ناراحتم.ناراحت از اینکه محاسباتی را که 3 هفته پیش ظاهرا به سادگی تمام انجام داده ام؛ الان 3 ساعته که دارم زور میزنم ببینم چی کار کردم و به نتیجه نمی رسم.

ناامیدم و بی انگیزه. دیگه این دانشگاه رفتن را دوست ندارم. 4 هفته پیش با دوست عظیمی در این مورد حرف زدم گفت طبیعیه، ولی اصلا احساس خوبی نسبت به این طبیعیت ندارم. احساس میکنم که این با بی انگیزگی دارم آینده ای رو که قبلا برای خودم متصور شدم را به نابودی میکشم. چیزی که هنوز نیست رو دارم نابود میکنم. چقدر تلخه نابودی پیش از شروع. در نطفه خفه شدن.

ای کاش میشد یه مدت طولانی از همه چیز دور میشدم و دیگه هیچ احساس مسئولیتی نمی کردم ودائم نگران نبودم که فردا چه میشود.


ساقی غم فردای رقیبان چه خوری || پیش آر پیاله را که شب میگذرد

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

The Phantom of The Opera

فیلم عجیبی ست این روح اوپرا. آدم رو متحیر میکنه. بارها این فیلم رو دیدم ولی بازم برام جالبه.


به راستی چه چیز باعث میشود که این گل کنار آن قبر باشد؟؟

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

کیمیاگر

کیمیاگر گفت:«در روم باستان امپراتور تیبریوس، مرد بسیار خوبی میزیست که دو پسر داشت: یکی از آنها نظامی بود، و هنگامی که وارد خدمت شد، به یکی از دور افتاده ترین نقاط امپراتوری فرستاده شد. پسر دیگر شاعر بود و سراسر روم را با اشعار زیبایش افسون میکرد.
یک شب پیرمرد رویایی دید. فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت سخنان یکی از پسرانش مشهور و توسط نسلهای آینده، در سراسر جهان تکرار خواهد شد. آن شب پیرمرد سپاسگزار و گریان از خواب بیدار شد، چون زندگی مهربان بود و چیزی را بر او آشکار کرده بود که هر پدری را از دانستن آن مغرور میکرد.
مدتی بعد، پیرمرد در تلاش برای نجات دادن کودکی که نزدیک بود در زیر چرخهای یک ارابه له شود، در گذشت. از آنجا که همواره درست و شرافتمندانه زیسته بود، راست به بهشت رفت و با فرشته ای که در رویایش برا اوظاهر شده بود ملاقات کرد.
فرشته گفت: "تو مرد خوبی بودی، دوران زندگی ات را با عشق زیستی و با افتخار مردی. میتوانم هر آرزویی را که داشته باشی برآورم".
پیرمرد پاسخ داد: " زندگی نیز بر من نیک بوده. هنگامی که تو در رویایی بر من ظاهر شدی، احساس کردم تلاشهایم درست بوده. چون اشعار پسرم در قرن های آینده در میان مردم خواهد ماند. چیزی برای خودم نمیخواهم؛ با این وجود، هر پدری از دیدن اشتهار کسی که در کودکی از او مراقبت کرده و در جوانی او را تربیت کرده افتخار میکند. میخواهم در آینده ی دور، سخنان پسرم را ببینم".
فرشته شانه پیرمرد را لمس کرد و هر دو به آینده دوری افکنده شدند. گرداگردشان مکان عظیمی آشکار شد و هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و به زبانی غریب سخن میگفتند.
پیرمرد از شادی گریست.
در میان اشکها، به فرشته گفت: " میدانستم اشعار پسرم شاعرم زیبا و نامیرا هستند. دلم میخواهد به من بگویی این مردم کدام یک از اشعار او را تکرار می کنند؟"
آنگاه فرشته با مهربانی به پیرمرد نزدیک شد و روی یکی از آن نیمکتهای آن مکان عظیم نشیتند.
فرشته گفت: " اشعار پسر تو در روم بسیار محبوب بودند. همگان آنها را دوست داشتند و از آنها لذت میبردند. اما هنگامی که حکومت تیبریوس پایان یافت، اشعار وی نیز فراموش شد. این واژه های پسر دیگر تو بود که به خدمت نظامی رفته وارد شده بود".
پیرمرد شگفت زده به فرشته نگریست.
-" پسرت در مکانی دور خدمت میکرد و یوزباشی شده بود. او نیز مردی خوب و درستکار بود. یک روز عصر، یک از خادمانش بیمار شد و رو به مرگ رفت. پسرت در مورد یک روحانی یهودی شنیده بود که بیماران را شفا میبخشید، و روزها و روزها این مرد را جست و جو کرد. در این جست و جو، کشف کرد که مردی که میجوید، پسر خداست. با آدمهای دیگری ملاقات کرد که به دست او شفا یافته بودند، آموخته های آنان را فرا گرفت و هر چند یک یوزباشی رومی بود، به او ایمان آورد. تا اینکه یک روز صبح به این روحانی رسید.
برایش گفت که یکی از خادمانش بیمار است. و روحانی، خود را برای رفتن به خانه ی او آماده کرد. اما یوزباشی مرد با ایمانی بود، به ژرفای چشمهای روحانی نگریست، و فهمید در برابر پسر خداست. همه مردم در پیرامون آنها از جا برخاستند.
فرشته ادامه داد: " این ها واژه های پسرت هستند. واژه هایی هستند که او در آن لحظه به روحانی گفت، دیگر هرگز فراموش نشدند. گفت: خداوندا لایق آن نیم که زیر سقف من آیی، سخنی بگو و خادم من صحت خواهد یافت."

پ.ن. چه بسیار است مطالبی که باید بخوانم و بیاموزم. اگر عمر نوح هم داشتم نمیتوانستم این همه را فراگیرم. پس چه باید کرد؟

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

مرگ مولف

چند وقت پیش با تئوری مرگ مولف آشنا شدم. کلیت قضیه اونطوری که من فهمیدم این است که این تئوری میگوید وقتی شخص مولف نوشته ای را می نویسد دیگه بعد از آن نظراتش هیچ اهمیتی ندارد. و برای همین میگویند که مولف میمیرد. در این صورت آن چیزی که اهمیت پیدا می کند نوشته و خواننده است. که در یک نگاه افراطی نقش نوشته را هم نادیده میگیرند و میگویند که این خواننده است که نوشته را در جریان خوانش فعال میکند و به آن در عالم فکر خود با توجه به پیش زمینه ذهنی و تجربیاتش وجود می بخشد.
خلاصه این تئوری در فرایند تاثیر گذاری و انتقال معنا به نقش خواننده اهمیت فراوان میدهد و سعی میکند که نقش خواننده را بزرگ کند.
البته مسلما بر این تئوری نقدهایی وارد است و این تئوری به صورت قطعی مورد پذیرش واقع نشده. برای مطالعه بیشتر می توانید به سایت دکتر محمود فلکی مراجعه کنید.

آشنایی با این تئوری مرا به یاد قرآن خودمان انداخت. با خودم گفتم شاید راز اعجاز قرآن بخش عظیمیش را با این تئوری بتوان بیان کرد.

خلاصه به ذهنم رسید که بشینم یک بار با در نظر گرفتن مرگ مولف قرآن را بخوانم ببینم چه حسی بم دست میدهد

پنج هیچیاش

امروز مسابقه فوتبال داشتیم. خفنترین تیم تیمه خودمون... هیچ کدوممون نمی تونیم به صورت پیوسته بیش از دو دقیقه بدوییم. امروز تیم صدر نشین جدول رو پنچ هیچ در هم شکستیم. اشتباه نکنین ما برنده نشدیم. ما نتیجه رو واگذار کردیم ولی تیم حریف رو در هم شکستیم چون فقط 5 تا گل خوردیم
:Dولی اگه خدا بخواد فردا از گروه خودمون صعود میکنیم

بافتنی

چند وقتیه که خیلی حیران بافتنی هستم. بله همین بافتنی ساده که مادرها برای بچه هاشون میبافند رو میگم.
چند وقتیه که محو تماشای گره های بافتنی میشم و در اینکه چطور یک رشته ی طولانی تبدیل میشه به یک پارچه ی نرم و گرم فکر میکنم.
چند روز پیش که مادرم برایم یک شالگردن بافت ازش خواستم یکم بم یاد داد بافتن رو. بافتن که بلد باشی بیشتر متحیر میشی که چطور با دو تا حرکت تکراری اینچنین نظمی رو میشه پدید آورد. فقط دو تا حرکت. حلقه میسازی و اونو میندازی تو حلقه قبلی و همینطور تمام حلقه ها به هم وصل میشن در حالی که هیچ کدومشون به تنهایی ارزشی ندارن؛ اگه حتی یکدومشون رو خراب بزنی و درست به قبلی و بعدی وصلش نکنی کل ماجرا میره زیر سوال.
این پدیده خیلی جاهای دیگه هم هست؛ نه؟

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

باز هم بهار

.چه همه چیز جفت و جور در می آید. حال و روزمان که بهاری شده همش به شعرهای بهاری هم بر می خوریم


بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن


میدانی چه مدل شعری را می پسندم؟ شعری را که وقتی برای خودت با صدای خودت با برداشت خودت می خوانی، مو را به تنت سیخ کند و پیکرت را بلرزاند و ضربان قلبت را تند تر کند.

پ.ن. شعر از جناب فریدون خان مشیری است و از اینجا برداشتمش


۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

کاغذ ها

خوبیه دفترچه خاطرات و کاغذ های نامنظم و پاره پاره این بود که سر کلاسهای دانشگاه یک کار مفید داشتم برای انجام دادن. کاغذ و قلمم هم بیکار نمی ماندند.

الان که قرار گذاشتم حرفهایم را اینجا بزنم فقط سر کلاسها باید موضوع را به خاطرم بسپارم. دیگه نمی شه به صورت مستقیم بنویسم.

شاید اینطوری بهتر بشه؛ دیگه ناچارم که حرفهای اساتید رو گوش کنم. هرچی نباشه این بنده خدا ها هزاریم که ما فحششون بدیم سالها درس خوندن. برا خودشون به جایی رسیدن.

خوب نیست که منه یه لا قبا اینقدر باشون کل کل کنم.

شایدم این خوبی وبلاگِ که داره ما رو به اساتیدمون نزدیک میکنه

پ.ن. یاد کاغذهایم افتادم.یعنی این بلاگ میتواند مثل کاغذهایم برایم خاطراتم را زنده کند؟

!مرده شور

من تا قبل از امروز فکر میکردم که کسانی که در کار و زندگی زیاد فحش میخورند از مردم و جواب نمی دهند(در اینجا به دلیل ناتوانی جواب نمیدهند.) در اثر گذر زمان کم کم تواضعشان بالا میرود و کم کم دیگر باز هم جواب نمی دهند به فحشها ولی این بار به دلیل اینکه نمیخواهند، دیگر فروتنیشان به حدی است که دهن به دهن انسانهای دون نمیگذارند. وخودشان را ورای این صحبتها میبینند.

یکی از این موارد میتواند مرده شور باشد.(در ادامه میفهمی که چرا به فکر مرده شور افتادم) من البته هیچ گاه با این جماعت روبرو نشده ام ولی به شدت انتظار دارم که اگر روزی شدم با انسان صبور و فروتنی روبرو شوم.

حالا ربط این همه که گفتم چیست؟ ما در این دانشگاه گل بلبلمان یک استاد فیزیک نیمه هادی داریم. ایشون امروز طبق معمول درس را رها کردند و رفتند بالا منبر و شروع کردند به تعریف کردن از خودشان و درسشان. این کار را در کمال خودستایی انجام میدهند معمولا که عادی است و ما هم عادت کرده ایم. ولی امروز دیگر واقا خیلی پیش رفتند. امروز ضمن نابود کردن و لگد کوب کردن شخصیت دیگر شاخه های الکترونیک، رشته خودشان را با "مرده شوری" مقایسه کردند از جهت اینکه هر دو مورد دائما در حال فحش خوردن از اطرافیان هستند. من مانده ام این بشر چگونه است که به فحش خوردن خودش آگاه است و همچنان با این همه غرور و تکبر از خود و رشته اش حرف میزند و دیگران را به هیچ می انگارد.

حالا نکته جالبش اینجاست که تصور میکند که این خودستایی برای دانشجویان جالب است و موجت علاقه مندی آنها به درس منفوری چون فیزیک نیمه هادی ها میشود. در حالی که این عمل او لااقل در مورد شخص من که نتیجه معکوس می دهد. من خودم به خودی خود این درس را دوست دارم و مطالب آن را دنبال میکنم ولی هر بار که این پیرمرد دهان باز می کند و میرود بالا منبر کلا از اینکه رشته الکترونیک را انتخاب کرده ام احساس پشیمانی میکنیم.

حالا اگر بشنوی که این آقا آنقدرها هم که های و هوی دارد چیزی نمیفهمد و علمش آن دریای بیکرانی که تصور میکند نیست، بیشتر من را درک میکنی که چرا اینچنین به سوزش افتاده ام



بهار من

امسال بهارم

امسال بهارم همه پاییز دگر بود
پاییز که خوبست غم انگیز دگر بود

در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندم
این غمزده را با همه پرهیز دگر بود

گُل بی تو دِماغ چمنی تازه نمی کرد
انگار پسِ پنجره پاییز دگر بود

چون باد من از غنچه دهانی نگذشتم
بی پرده گُلِ بوسه ی تو چیز دگر بود

بزمی نتوانست بگیرد عطش از من
این جام تهی آمده لبریز دگر بود

شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق
با باربدم ماتمِ شبدیزِ دگر بود

غم بر سر پا بود و به میدان صبوری
دستم به گریبان گلاویز دگر بود

شمسم همه تنهایی و من رومی اندوه
گیلانِ مصیبت زده تبریز دگر بود

به راستی که بهار امسال من به همین گونه بود که جناب شیون وصف کرد.

ولی مثل اینکه حکمت خدا این گونه رقم زد که پاییز امسال من بهاری باشد. به تلافی آن خزانی که دیدم....

در دستگاه شوشتری بخوانید

از ناز دو چشمانِ تو ای نور دو دیده
هستند دو آهو که به فردوس(و) چریده

بیچارگی (2)

دو روز پیش در چنین ساعتی باعث رنجش دوستی عظیم شدم.
ایشان مطلبی رو در بلاگ خودشان قرار دادند که مرا به فنا داد. در این 48 ساعت بیش از 200 بار خوانده ام مطلب آن پست را. هر بار تنم لرزید و پشتم خم شد و اشک از دیدگانم جاری شد.
لامصب آنچنان هیبتی دارد که از پس این همه فاصله تن 100 کیلویی مرا به لرزه در می آورد.

هر چه فکر کردم که چه کار کنم با این افتضاحی که به بار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. با عزیزی مشورت کردم امر کردند که صحبت کن و از دلشان در بیاور، ولی مگر زهره این را دارم؟
لاجرم معذرت خواهی خشک و خالی از طریق مسنجر پرت کردم و فرار را به قرار ترجیح دادم.

ولی آقا جان در پس تمام اندوهی که بر من وارد شد روزن امیدی میدرخشد. و آن اینکه شما بنده کمترین را دوست خود خطاب کردی و رسم دوستان تفقد و دلجویی ست. پس من امید این را دارم که روزی دوباره احوالی از دوستت بپرسی.

پ.ن. میخواستم به سوء تفاهمهایی اشاره کنم که از پس این مسنجر لعنتی پیش آمده و مزید بر علت شده برای ناراحتی شما ولی دیدم فایده ندارد

سر آغاز

عاشقی

به ناگزیر
خاموش می مانی
خستگی هایت را
با هیچ کس
در میان نخواهی داشت
به ناگزیر
از کنارت می گریزی
دستانت
در پی چیزیست
که خاموشی ات را
به زبان آورد
که با خود نگفته باشی:
از دوست داشتن

این اولین پست رسمی من در ترنم است.
مدتی ست که دارم به این موضوع که چگونه آغاز کنم فکر میکنم.
خب، مدت کمی است که با پدیده بلاگ آشنا شده ام، زیاد با راه رسم این کار آشنا نیستم. راستش اصلا فلسفه این کار رو هم نمیدونستم تا یکی بم گفت: حال شیرینگ. با خودم گفتم که حال شیرینگ خوب است ولی من دفترچه خاطرات خودم را بیشتر دوست دارم. بعد توجه کردم که این دقیقا بر خلاف شیرینگ است وقتی از دیگران بهره میگیری و به دیگران اجازه نمی دهی. این شد که نوشتن حرفهایم در یک بلاگ شد دقدقه ذهنی برای من. حالا هم که اینجا هستم و دارم شروع میکنم.

برای انتخاب عنوان بلاگ با مشکل روبرو شده بودم. هیچ نامی به ذهنم نیمیرسید جدا. تا اینکه یکی از دوستان بسیار عزیزم به دادم رسید. انصافا نامهای خوبی را پیشنهاد داد."ترنم" زیبا ترین و بهترینشان نبود، ولی به نظرم با روحیه من سازگار تر بود. امیدوارم که مطالبی که خواهم نوشت ارزش این عنوان را داشته باشند.
از همین عرض و طول جغرافیایی از این عزیز کمال تشکر را دارم نه تنها به خاطر کمک در انتخاب اسم بلکه به دلایل بسیار دیگری نیز.

حالا بعد از این همه مقدمه چینی چند نکته در مورد این مکان عرض کنم:

این بلاگ هیچ هدف خاصی را دنبال نخواهد کرد. صرفا مطالبی که به ذهن من برسند و برایم مهم باشند در اینجا خواهم نوشت. ممکن است خاطرات شخصی ام را بنویسم ممکن است یک بحث فلسفی مطرح کنم و ممکن است هر مطلب بی ربطی را در اینجا بنویسم.
پس اگر به این بلاگ سر زدید دنبال چیز خاصی نگردید.

من هیچ تخصصی در امر نگارش ندارم. بنا بر این تعجب نکنید اگر نوشته هایم کیفیت کافی را از نظر شما نداشت.

اگر در اینجا بحثی در بگیرد به وضوح در حد سواد و فهم من خواهد بود که در همین آغاز مراتب بیسوادی و بیشعوری خودم را به جهانیان اعلام میدارم.

از آنجایی که ممکن است خاطرات شخصی خودم را بنویسم، اگر احساس کردید که مطالب یک پست به شما ربطی ندارد یا اینکه تذکر داده بودم، لطفا خودتان آدم باشید و نخوانید.

اگر کسی مطالب بلاگ را خواند و بدش آمد اصلا لازم نیست که احساس کند ناچار است به خواندن ادامه بدهد و یا اینکه دعوت رسمی از او به عمل آمده. خیلی ساده دیگر نخواند. همین.

همونطور که اولش توضیخ دادم من زیاد در این امر تجربه ندارم. اگر مطلبی بعدا به نظرم آمد خواهم گفت.
انتقادات و پیشنهادات را پذیرا هستم.

پ.ن. شعری که در اول گفتم از جناب شیون بود.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

سلام

با سلام امتحان میکنیم 1 2 3