۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

تنهایی و باران تند


تا یک ساعت دیگر باید بروم سینما. 
این اولین باری می‌شود که تنها می‌روم سینما. 

بیرون باران می‌بارد. با استانداردهای اینجا معمولی، با استانداردهای من تند. 

نمی‌دانم واقعیت تنهایی سینما رفتن است که اینقدر نگرانم کرده یا زیر باران تنهایی رفتن به سینما.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

آن لحظه‌های تردید



صحنه: 
اتاق کنفرانس. استاد راهنما به همراه مشاور نشسته‌اند و سراپا گوش به صحبت تو.
تو هم آخرین دست‌آورد‌های غرورآفرین کارت را شرح می‌دهی. 

در حین توضیح اسلاید اصلی، یک دفعه از خودت می‌پرسی چرا؟ چرا دارم این کار را انجام می‌دهم. 

تصور کن که تمام هیجانی که در صدا و چهره‌ات بوده ناگهان از بین برود.
پشت به آنها، رو به تصویر، چند جمله دیگر حرف می‌زنی تا حال بگذرد. 

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

گوشواره مروارید


در فکر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خویش بودم غافل


صحنه را مجسم کن:
اتوبوس صبح، ساعت 8، می روی سمت کارخانه. در حال مطالعه هستی و نگاهت نگاهت بر روی صفحه های کتاب.
سر را بلند می کنی و می بینی که موهایش را دم اسبی بسته. لخت و خوش حالت. موهایش قهوه ای روشن است. گوشواره مروارید در گوش چپش را می بینی. چقدر زیباست.

در لذت زیبایی این ترکیب محو می شوی. لذت مخض.
چه اهمیتی دارد که دختر کیست؟ نامش چیست؟ یا به کجا می رود؟

تنها چیزی که در دنیای من اهمیت دارد زیبایی است که برای من، در آن لحظه بخصوص آفرید.
چه اهمیتی دارد که خالق خبر از زیبایی این صحنه دارد یا نه؟ چه کسی فهمید که من غرق در لذت شده بودم؟

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

اخلاق مداری


امروز تو کارخونه ای‌میل آمد که  مرام‌نامه (ترجمه کود آو کانداکت) شرکت عوض شده، همه کارکنا ۲ روز فرصت دارن که بخوننش و امتحان بدن از روش. یک سری انیمیشن درست کرده بودن که مرام‌نامه رو مرور می‌کرد و بعد مثال می‌زد که مثلا در این شرایط چی‌ می‌شه و شما به عنوان یک کارمند شرکت چطور باید رفتار بکنید. و بعدم یک سوال ساده می‌پرسید که یعنی بخون بعد جواب بده. 

در نیم ساعت طلایی یک درجه به انسانیت‌ام اضافه شد. قشنگ احساس می‌کنم آدم بهتری هستم بعد از خوندن‌ش. 

خیلی عالی بود. وقتی با خودم فکر می‌کنم که چطور اخلاق و بیزینس رو اینطور ظریف کنار هم گذاشتن که بدون اینکه به هیچ کدوم آسیب برسه کنار هم قرار بگیرن واقعا ذوق می‌کنم. بعد یاد شرایط مشابهی که پیش اومده بود در طی این ۳ ماه گذشته افتادم، و فهمیدم که همکارا <همه> دقیقا طبق این مرامنامه عمل کردن، و لذت بردم. 

بعد به یاد ایران افتادم و واقعا افسوس خوردم. ایرانی‌ای که ادعای مسلمانی می‌کنه و ادعای عرفان اخلاقی می‌کنه، در مقابله با جامعه مدرن و فرصت‌ها و تهدید‌های اخلاقی واقعا بد عمل کرده. بد. واقعا وقتی می‌بینم که این مرام‌های اینا چقدر تو جامعه‌شون ریشه کرده و چقدر جامعه ما تو ایران دوره از این مرحله، انگشت به دهن می‌مونم. 

یک بار تو ایران اپن ما تلاش کردیم که یک مرام‌نامه بنویسیم برای مسابقات. اتفاقی که افتاد این بود که یک متن نوشتیم که عملا تنها کاربردش تبرعه کردن ما (یعنی برگزار کننده‌ها) از نقص‌های احتمالی بود. در حدی که بعضی از شرکت‌ کننده‌ها بهشون بر خورده بود این موضوع.  الان از خودم خجالت می‌کشم که تو کاری نقش داشتم که اینقدر غلط بوده. البته اون موقع ۱۹-۲۰ سالمون بیشتر نبود و اصلا آدم نبودیم... 


فردا یک کپی ازش تهیه می‌کنم. 

-------------------
در ادامه کمی بی‌ربط: دیشب متن رضا امیرخانی رو در مورد زلزله اخیر آذربایجان خوندم.  در کل نظر مثبتی داشتم نسبت بهش، ولی. 
ولی آخرای متنش پیشنهاد داده که مثلا ایده‌ی خوبیه که مدیریت بحران رو بدیم به مدیر فلان معدن. این به نظر من صحیح نیست. همون‌طور که آدمای ۲۰ ساله نباید مرامنامه بنویسن، همونطور که بچه ۱۸ ساله نباید بشه فرمانده لشکر، همونطور که قصاب نباید تیغ جراحی دستش بگیره.

ایران بعد از انقلاب دائم داره همین اشتباه رو تکرار می‌کنه. تا کی بخوایم جلوش رو بگیریم؟ نمی‌دونم. 


۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

اتفاقات فوق تاثیر گذار


یه سری اتفاقا که تو زندگی‌‌ت میوفته، دنیات عوض می‌شه. یه سری اتفاقا اثرات ماندگاری می‌ذارن تو زندگیت. 

فکر کنم هر‌ چقدر که حساس‌تر باشی اتفاقا راحت‌تر اثرات‌شون رو تا ابد درونت ثبت می‌کنن. 

بعضی‌ از این اتفاق‌ها رو گاهی ‌بهشون فکر می‌کنی. مثل اینکه یاد یک خاطره افتاده‌ باشی. ولی با خاطره تفاوتی دارند که شاید نتوانم درست بیانش کنم. تفاوتشان در این است که برای یاد آوری یک خاطره نیاز به یک محرک است، لازم است <تریگر>شان کنی. ولی این افکار به صورت داعمی در فکرت وجود دارند و هر وقتی که بتوانند خودشان را به خودآگاهت نزدیک می‌کنند و تو می‌شینی راجع‌بشان فکر می‌کنی. 

از این دسته اتفاقات من بسیار داشته‌ام در زنگیم. از اشتباهات، که همیشه آذارم می‌دهند و داعم فکر می‌کنم که نباید فلان کار را می‌کردم. تا تکرار اشتباهات که باعث نگرانی‌ام می‌شوند و گاهی نتیجه گیری می‌کنم که اصلا آدم نیستم که اشتباهی را تکرار کرده ام، چون این یعنی دانسته کار اشتباه را انجام داده‌ام و این یعنی که جلو اشتباه خودم را نگرفتم و ... . تا اتفاقاتی که برایشان توضیحی ندارم و اتفاقاتی که خوب بوده‌اند در ظاهر ولی مطمئن نیستم که واقعا به کجا می‌رسند و غیره و غیره و غیره. 

بعضی ماجرا‌ها در یک سطح بالا‌تری سیر می‌کنند. زندگی، فکر، احساس و کلا وجودت رو <بایاس> می‌کنند. باعث می‌شن که اتفاقاتی که در آیند این ماجراها می‌افتد را طور دیگری تفسیر کنی. و خوب با تفسیر متفاوت، اتفاقات ماندگاریشان برایت متفاوت می‌شود. 
و خلاصه خیلی خاصیت دارند برای زندگی‌ات. یک تعداد بسیار زیادیشان در کودکی آدم اتفاق می‌افته. که آدم نه آن چنان کنترلی بر ماجرا دارد، نه آنچنان تصویری از ماجرا. آنقدر در وجودت نهادینه شده‌اند که اصلا دیگر خودت هم نمی‌توانی تشخیص دهی که چه شده. مثل این است که نقطه کار <دی‌سی> آدم تنظیم شود. وقتی در آن نقطه کار قرار گرفتی، دیگر هر چه سیگنال <ای‌سی> بیاید و برود، جای تو را عوض نمی‌کند. 

ولی بعضی از این ماجرا‌ها که اسمشان را بگذاریم ماجراهای فوق تاثیر گذار، در بزرگسالی اتفاق می‌افتند. 
اگر بشینی و دقیق فکر کنی، این ماجرا ها را بتوانی برای خودت یادآوری کنی و بفمی که چرا و چگونه <بایاس>‌ات کردند؛ شاید بتوانی الگوهای ماجراهای فوق تاثیر گذار را درک کنی. 
اگر الگوهای ماجراهای فوق‌ تاثیر گذار را درک کرده باشی، شاید بتوانی در <ریل‌ تایم> زندگی‌ات آنها را شناسایی کنی. وقتی شناسایی‌شان کردی، شاید بتوانی کنترلشان کنی. حداقل بتوانی بگویی من این ماجرای فوق تاثیر گذار را قبول می‌کنم یا قبول نمی‌کنم. در حالت جالب‌تر، شاید بتوانی جزئیاتش را تغییر دهی. شاید بتوانی در راستای دلخواه خودت، خودت را <بایاس> کنی.

بحثی که پدید می‌آید این است که حالت دلخواه خودت چیست؟ <بایاس‌> های قبلی آن را تعیین می‌کند؟ یا چه؟ 

در زبان دیگر، معنی رضایت چیست؟ 

در بیان چکیده‌تر: معنی (شاید هدف) زندگی چیست؟ 

اگر فرض کنیم که این دو سوال اخیر جواب ندارد (که فکر می‌کنم با تقریب خوبی فرض صحیح باشد)، پس جواب سوال اول هم موجود نیست. 

اگر نتوانی جواب سوال را بدهی، سوال پیش می‌آید که چرا باید اینقدر زحمت بکشی برای کنترل کردن اتفاق‌های فوق تاثیر گذار؟ 
----------------------------------------------------

چند وقتی است که به این جور افکار بیمار گونه فکر می‌کنم. کم کم به سمت یک نتیجه می‌روم. 

خوب قبلا می‌دانستم که آدم باید زندگی کند. بدانی و به زندگی‌ات ادامه دهی. به زندگی‌ات ادامه بدهی و تلاش کنی و بدانی که (برای نمونه) هیچ ارتباطی به دین ندارد. 
ارجا می‌دهم به این متن برای این مفهوم:
«سیزدهم – در پانزده سالگی فکر میکردم سهم هوش و استعداد در موفقیت از تلاش بیشتر است. در بیست و دو سالگی معتقد بودم سهم تلاش از استعداد بیشتر است. حالا فکر میکنم نقش شانس در زندگی از هر دو اینها بیشتر است و البته این نکته مثل هر حقیقت غیر ایده آلی، اثرات سوء تربیتی برای کودکان خواهد داشت. در پانزده سالگی دین را جواب تمام مسایل میدانستم. در بیست و دو سالگی دین را یک جواب در کنار جوابهای دیگر برای مسایل میدانستم. در بیست و هفت سالگی علم را مسوول جوابگویی به مسایل میدانستم و امروز میدانم که مسایل قابل جواب دادن نیستند؛ باید زندگی کرد؛ همان زندگی که در پانزده سالگی زندگی حیوانی میدانستمش»

نتیجه‌ای که دارم به سمت‌ش می‌روم این است که نه تنها باید فقط زندگی کنی. بلکه خیلی هم نباید دنبال کنترل کردن زندگی باشی. 
به صورت عملی هم امتحان شده. کار می‌کند. 

نتیجه گیری می‌کنم که این حالتی که در حد‌ش «هر چه پیش آمد خوش آمد» خوانده می‌شود بهترین شیوه زندگی است. 
...........................................................

پ.ن. بعد فکر می‌کنم که این حالت برای کسانی که خیلی فکر نمی‌کنند به صورت <بای‌ دیفالت> اتفاق می‌افتد. بعد فکر می‌کنم که شاید تنظیمات کارخانه (<اسپک>) کاخانه درست بوده و ما دستگاه‌هایی هستیم که تصادفی <اسپک> بالاتری دارند و این مایع عذاب است چون بار بیشتری نسبت به سایرین بر دوش می‌کشیم.  بعد فکر می‌کنم که اگر ما نقاط خارج نرم هستیم و خوب نیستیم و با انتخاب طبیعی باید حذف شویم، آیا بشر به سمت کم هوشی (یا که هوش متوسط) می‌رود؟‌ اگر مسیری که بشر به طور طبیعی می‌رود مسیر تعالی فرض شود (یا که مسیر تعالی مسیری است که بشر طی می‌کند؟) آیا بهتر نیست ما هوش متوسط می‌داشتیم؟ ...

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

دوران جهل


احساس می‌کنم که کم کم پرده‌های جهل از وجودم کنار زده می‌شوند. هر چقدر بیشتر مردم سرزمین‌های دیگر را می‌‌بینم، و هرچه بیشتر با فرهنگ‌های متفاوت آشنا می‌شوم، می‌بینم که چقدر زمانی که در ایران بودم کور و کر بوده‌ام. 
چه بسیار افکار احمقانه و کوته‌بینی‌ها که در خودم کشف می‌کنم. 

یکی از مصادیق این موضوع، این باور است که ایرانیان باهوش‌تر از مردم دیگر هستند. حالا از فکر کردن به این موضوع خنده‌ام می‌گیرد. 
-------------------------------

از وقتی که وارد هلند شده‌ام در حال یادگیری هستم. طبیعتا بیشتر در مورد رشته‌ تحصیلم. ولی احساس می‌کنم که طرز تفکرم در حال تغییر است. فکر می‌کنم این تغییرات سازنده‌اند و موجب می‌شوند انسان بهتری باشم. 

یکی از اثرات این تغییر این است که بیشتر زمانی که در ایران بودم از کارهای بد و اشتباهاتم احساس شرمندگی می‌کنم. 

همزمان به زندگی و مردم دید واقع بینانه‌تری پیدا کرده‌ام. 

ذهنم خیلی خیلی درگیر موضوعات مختلف است و نمی‌توانم بر سر یک موضوع تمرکز کنم. باعث می‌شود نتوانم خوب بنویسم. خوبیش این است که کارهایم به زودی تمام می‌شود و فرصت می‌کنم کمی فکر کنم و افکارم را نظم و ترتیب دهم. 

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

من اگر باهوش بودم...


گاهی اوقات، خصوصا وقتی که مدتی تنها هستم و با کسی معاشرت نکرده‌ام، به نظرم می‌رسد که اصلا آدم باهوشی نیستم.  اشتباهات و کارهای احمقانه‌ای که انجام داده‌ام می‌آیند جلو چشمم، و با در نظر گرفتن  فرصت‌هایی که از دست داده‌ام به خاطر بی‌دقتی‌هایم یا به ‌خاطر غرور بی‌جایم... خلاصه به نظرم در بهترین حالت یک آدم معمولی باشم.

از طرفی وقتی با آدم‌های دیگر معاشرت می‌کنم و خصوصا مواقعی که تلاش می‌کنم چیزی یادشان بدهم، وقتی تقلای ایشان را برای درک مفاهیم می‌بینم، با خودم فکر می‌کنم که نه خیر؛ تو مثل اینها نیستی.
باز با خودم فکر می‌کنم که شاید فقط معلم بدی هستم و توانایی انتقال مفهوم را ندارم.

بعد به یاد مواقعی می‌افتم که سر یک مسئله به صورت گروهی کار می‌کنیم و تمام انرژی من صرف این می‌شود که به همگروهی‌هایم بگویم مسئله چیست و چگونه حل می‌شود.

بعد یاد دوران دبیرستان می‌افتم که وقتی با بقیه درس می‌خواندم حس می‌کردم قدر گوشکوب فهم و شعور ندارم چون همه مسئله را درک کرده بودند و مشغول حل کردن بودند و من هنوز گنگ بودم.

خلاصه نمی‌توانم تصمیم بگیرم که آدم باهوشی هستم یا نه.

اطرافیانی دارم که سعی دارند در من القا کنند که باهوش هستم. ولی حکم حرف‌های ایشان حکم حرف مادر سوسکه است که گفت قربان دست و پای بلورین دخترم بروم....

این مسئله که آیا انسان باهوشی هستم یا خیر برایم مهم است. چون اگر باهوش نباشم می‌توانم با خیال راحت دست از این شکنجه دائمی که به خودم می‌دهم بردارم. می‌توانم مثل بقیه کارهای معمولی بکنم. می‌توانم عوض ۸ درس، ۴ درس در یک ترم پاس کنم.  می‌توانم کمی استراحت کنم.

ولی اگر همچنان باهوش باشم، خیلی بد می‌شود. چون اگر باهوش بودم به خواسته‌هایم می‌رسیدم. دانشگاه ویندزور برای بار اِن‌ام ریجکت‌ام نمی‌کرد.

اگر باهوش بودم...

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

خانه جدید


یک اتاق جدید پیدا کردم. امروز می‌روم تا قرارداد را امضا کنم و ماه بعد هم این اتاق ۲ متری را ترک می‌کنم و می‌روم برای ماجراهای جدید، در خانه جدید. 

داشتم با خودم فکر می‌کردم که چقدر همه دنبال خانه می‌گردند و چقدر من ۱ ساعت گشتم و پیدا کردم. ساعت ۲ بعد از ظهر یکی از بچه‌های اینجا به من گفت که همچین‌ جایی رو دیده، روز بعد من قرار گذاشتم و الان که یک هفته هم نگذشته می‌خواهم قرار داد امضا کنم. 
با خودم که فکر می‌کنم من برای خرید کردن هم همینطور بوده‌ام همیشه. اولین ایتمی که در مغازه ببینم و خوشم بیاید می‌خرم. در مقابل اکثر دوستانم که قبل از خرید هر چیزی، تمام بازار را زیر و رو می‌کنند و تحقیقات میدانی کامل انجام می‌دهند و نرخ مغازه‌ها را روی نمودار با هم مقایسه می‌کنند و بعد تصمیم می‌گیرند؛ من خیلی به صورت رادیکال، هیچ وقت تحقیق نمی‌کردم برای خرید چیزی. و این موضوع فقط به خرید ختم نمی‌شود، در باقی انتخاب‌های زندگی هم همینطور عمل کرده‌ام. اولین فرصت که حداقل‌های من رو برآورده کند، انتخاب می‌شود. تا به حال هیچ‌ وقت از این شیوه پشیمان نبوده‌ام. در واقع خیلی هم راضی بودم. چون با عمل‌کرد من، ممکن بود گاهی فرصت‌های بهتر را از دست بدهم، ولی موضوع این است که هیچ وقت نمی‌فهمی که فرصت بهتری هم بوده. و نکته دوم این است که کسانی که تحقیقات طولانی مدت انجام می‌دهند، خیلی از فرصت‌هایشان را از دست می‌دهند. همیشه دوستانم را می‌دیدم که فرصت برابر با من داشتند ولی با تعلل از دست دادند... 

حالا این بار هم باید صبر کنم ببینم که چقدر این شیوه باری به هر جهت و هرچه پیش آمد خوش آمد من چطور نتیجه می‌دهد. 
خانه جدید، هم‌خانه‌ای‌های جدید، ماجراهای جدید. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

آدم‌های باهوش اینجایی


در یک موضوع کاملا بی‌ربط، فقط برای اینکه جایی ثبت شود؛ دوباره اطرافم را آدم‌های باهوش گرفته‌اند. افراد گروه کاملا باهوش هستند و این از نوع توجه‌ای که به نکات ظریف دارند پیداست. کاملا از این موضوع خوشحالم. احساس می‌کنم دوباره به خانه بازگشته‌ام. چون من همیشه علامه حلی را خانه خودم می‌دانستم و خواهم دانست. و اینجا نیز مثل آنجا، آدم‌های باهوش حکم رانی می‌کنند. با این تفاوت که کسی این موضوع را به شکل ۸ فلش که از هم فاصله می‌گیرند به صورت برجسته بر پیشانی همه مهر نمی‌کند. و این جمع باهوش می‌توانند بدون اینکه از جامعه‌شان دور بی‌افتند، از کار کردن با یکدیگر لذت ببرند. 

روز اول کار خود را چگونه گذراندید؟


صحنه اول: صبح ساعت 6:55 دقیقه از خواب پریدم به خیال اینکه خواب مانده‌ام. همینطور که داشتم فکر می‌کردم پس چطور ساعت زنگ نزده، ساعت گوشی موبایل شروع به زنگ زدن کرد. 

صحنه دوم: منتظر خانم سوزان هستم که دم در ورودی بیاید ما را ببرد بهمان راه و چاه نشان بدهد. یکی از منشی‌های دم در می‌آید به پسر چینی بقل دستی‌ام می‌گوید که سوازان را نمی‌توانند پیدا کنند و باید بیشتر صبر کنید. می‌فهمم که او هم روز اول کار آموزی است و با هم شروع می‌کنیم به حرف زدن. دومین چینی که لحجه آدمی‌زاد دارد کشف می‌شود. 

صحنه سوم: خانوم سوزانه بالاخره آمده ما را برده برای عکس برداری که نتیجه را می‌توانید مشاهده کنید (و این گونه شد که به شباهت خودم و هندی‌ها پی بردم)

صحنه چهارم: خانوم سوزانه در حال سخنرانی که نگران نباشید خیلی هم ساختمونا پیچیده نیستن و همه چیز رو بهتون توضیح می‌دم که می‌رسیم به اتاق گروه من. آقای مری جلسه هستند و فعلا نیستند. خوب دیگه شما همینجایی، کاری نداری؟ ما بریم. دقیقا همان حسی که برای بار اول معلم تعلیم رانندگی به من گفت بشین پشت فرمون بریم را داشتم. :-| خوب شما که هنوز چیزی توضیح ندادین. گفتین نقشه راهروها رو بهم میدین... رفت...

صحنه پنجم: آقای مری آمده و در حال معرفی من به تک تک اعضای گروه است. بعضی خیلی خوب و صمیمی، بعضی فقط لبخند زورکی. متوجه می‌شوم که برای انجام پروژه باید زیاد به کلین روم بروم. قند تو دلم آب میشود. متوجه می‌شوم که ۸ ساعت کلاس آموزشی باید بگذرانم که بتوانم وارد کلین روم بشوم. :-|

صحنه ششم: برای ناهار همه با هم می‌رویم به سمت رستوران. بیشترین تعداد آدمی که در حال غذا خوردن هستند را می‌بینم. آقای باس توضیح می‌دهد که چه آپشن‌هایی وجود دارد. سیستم سلف سرویس، دقیقا کپی همان که در دانشگاه آیندهون و دانشگاه دلف داریم. 

صحنه هفتم: آقای مری مرا به کابینت لوازم تحریر معرفی می‌کند، قند تو دلم آب می‌شه با دیدن آن همه انواع مختلف لوازم تحریر در کنار هم. 

صحنه هشتم: در حال نوشیدن قهوه بعد از ناهار با همکاران جدید هستیم که آقای مری ۲۰۰ صفحه داکیومنت با فونت ۸ می‌دهد دستم می‌گوید بخوان. :-|

امروز البته سراسر خاطره بود. ولی این ۸ مورد جالب‌ترین‌شان است. امید‌وارم همیشه این حسی که امروز تجربه کردم را به یاد داشته باشم. 
تمام روز یک فکر در ذهنم بود: با تمام وجود کار کردن در یک شرکت بسیار بزرگ مهندسی در سطح بسیار بالای تکنولوژی را حس می‌کردم و فکر می‌کردم چه می‌دانستی که روزی اینجا خواهی بود؟‌ چه نقشه‌ و برنامه ریزی کرده بودی که اینجا باشی؟ کاملا اتفاقی بود. آمدنم به هلند هم کاملا اتفاقی بود. فکر می‌کنی در آینده کجا باشی؟ 

در ایران که دانشجو بودم، اگر از من می‌پرسیدی که ۳-۴ سال آینده کجا خواهی بود، با اطمینان کامل جوابی از آستین بیرون می‌کشیدم. روزگار انگار می‌خواد جواب آن حاضر جوابی‌هایم را بدهد. 


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

مهاجرت حق است


یک زمانی که بچه‌تر بودم، معنی و مفهوم مهاجرت را نمی‌فهمیدم. البته هنوز هم کمی سنگین است ولی بیشتر از آن روزگار درکش می‌کنم. حداقل این است که در حال تجربه کردنش هستم. 

آن زمان رفتم پیش پر هیبت‌ترین موجود علامه حلی و گفتم که مهاجرت چیه؟ چرا مردم مهاجرت می‌کنند؟ گفت مردم به همان دلیلی مهاجرت می‌کنند که پرنده‌ها مهاجرت می‌کنند. جاشون تنگ می‌شه، می‌رن یه جای دلباز تر. 
به همین سادگی. 

مسئله مهاجرت همیشه به همین سادگی بوده وهست. چیزی که پیچیده‌اش می‌کند، قانون بقای چیز است. 
تو وقتی احساس کردی که جایت تنگ شده و توان مقاومت نداری یا بدتر از آن دلیلی برای مقاومت نمی‌بینی، اقدام به مهاجرت می‌کنی.  شخصا هیچ کسی را ندیدم که قصد مهاجرت کرده باشد و موفق نشه باشد. یک مورد بود که آن هم ماه پیش (بعد ۵-۶ سال) موفق شد. 

مشکل ترک کردن نیست. دل کندن سخت است ولی وقتی کندی ...

مشکل آنجاست که خب، ما دل کندیم، کجا دل ببندیم؟  هیچ کجا نمی‌توانی بروی بگویی اینجا وطن من است. همیشه‌ی همیشه خارجی هستی. هرقدر هم مردم دیارت مهربان و خون گرم و صمیمی باشند. حتی اگر دیگر غریبه نباشی. حتی اگر خیابان‌ها را بشناسی. حتی اگر ریشه کنی. 

هر کس مشکلات خاص خودش را با مهاجرتش دارد، ولی همه در یک دیدگاه شریکند: نمی‌خواهند برگردند. هیچ دلیلی برای برگشت وجود ندارد. هیچ دلیلی وجود ندارد باز گردند و باز زیر فشار باشند. همه دنبال راهی برای مقاومت با مشکلات زندگی در سرزمین جدید هستند. 

مردم مهاجرت می‌کنند. دل می‌کنند، بندهای تعلق را می برند و همه چیز و همه کس را رها می‌کنند و به سوی آینده نا معلوم می‌روند. 

اما از نظر من دلیل اینکه کسی با انتخاب شخصی حاضر نیست راه آمده را باز گردد  این است که همه می‌دانند وقتی از کسی دل بریدی، حتی اگر باز گردی هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود. دل بریدن لازمه مهاجرت است و وقتی دل بریدی دیگر بازگشتی نیست. اینکه دنبال دلیل باشی برای بازگشت نشان این است که زمانی دل بریدی. 

قضیه در حد عشق و عاشقی دراماتیک نیست، ولی فقط جهت مثال، عاشق برای قربت دلیل نمی‌خواهد. 

مهاجرت به اندازه دل کندن عاشق از معشوق تلخ و جان کاه است. به اندازه شب‌های طولانی زمستان سرد و تاریک است. مهاجرت دلیل محکم نمی‌خواهد، مخصوصا برای ما ایرانی‌ها که امری همه‌گیر شده. مهاجرت فقط دلی بزرگ می‌خواهد که زخم جدایی و دل کندن را طاقت بیاورد. 

مهاجرت برای انسانها همان اندازه که برای پرستوها، حق است. ولی برای اینکه به این حق برسی، باید دلی پر شهامت داشته باشی. 



۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

من بد سرنوشت‌نامه


این دو هفته‌ گذشته روز‌های خوبی بود. تقریبا هر کاری می خواستم انجام بدم انجام شد. موفق شدم. کار پیدا کردم. احتمالا درسم رو یک ترم زودتر تموم می‌کنم. کلی اتفاقای خوب افتاده. کلی کلی. ایده‌ی یکی از پرو‌ژه‌هام تقریبا جواب داده. معلوم شد که موضوع تحقیقم کم کم داره توجه خیلی ‌ها رو جلب می‌کنه. یک استادی برگشت بهم گفت که نمراتت <نایس> هستن...

ولی. ولی این دنیا رسمش اینه که نباید کسی شاد باشه. نباید کسی کیف بی نقص داشته باشه. حالا نه اینکه تو زندگیم غم و غصه کم باشه. نه. ولی چون یه چند وقتی خوشحال بودم باید یه ناراحتی جدید ایجاد شه تا دنیا راضی باشه.

خبر رسید که وحشتناک‌ترین کابوس تمام دوران زندگیم، از وقتی که خودم و پدر و مادرم رو شناختم، داره اتفاق می‌افته. تف به روزگار.

شاعر (ابراهیم منصفی) می‌گه: زمانه با من بد سرنوشت‌نامه نساخت.

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

اوج جوونی


امروز یاد یه خاطره‌ای افتادم. خیلی مسرور شدم. سال اول دبیرستان، با حمید رضا می‌خواستیم یه پروژه‌ انجام بدیم. می‌خواستیم یه روبوت بسازیم که از پله بره بالا. بعد داشتیم فکر می‌کردیم که چطوری این کار امکان پذیره. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که باید یه کاری کنیم که یه موتور یه وقتی جهت‌ش رو عوض کنه یا وایسه، یا هر چی.

بعد داشتیم فکر می‌کردیم که این امر خطیر چطوری می‌شه، حمید رضا برگشت گفت: من شنیــــــــــــــــــــدم که یه چیزی هست عملیات اَند منطقی انجام میده.

من تا شب داشتم فکر می‌کردم که چطور ممکنه که این اتفاق به صورت اتوماتیک بیوفته.

عجب دورانی بود. کشف کردن اینکه گیت اَند چه‌طور کار می‌کنه اوج غصه‌های زندگی‌مون بود.


۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

رفقای قدیم


دیشب خبر رسید که فلانی خونه رو عوض کرده. اسباب کشی کرده. دلم ریخت. فلانی رفیق ۱۹- ۲۰ ساله‌ام بود (هست). تو همه این سالها همیشه می‌دونستم کجاست و چی‌کار می‌کنه.

الان نمی‌دونم کجاست. نمی‌دونم اتاقش رو چطور چیده. نمی‌دونم اگه یه وقتی دلم گرفته بود کجا می‌تونم پیداش ‌کنم.

دارم کم کم با زوایای پنهان مهاجرت آشنا می‌شم. رفقات زندگی‌شون جریان داره، به سمت آینده می‌رن. ولی دیگه نه اونا تو زندگی ‌تو هستن نه تو تو زندگی اونا. سالی، ماهی، اوووووه چــــــــــــــی بشه که یه تلفن به هم بزنین.

فکر کن، بعد چندین سال، برگردی. بری پیش رفقات. حکما اونا رفقای جدید پیدا کردن که خب مسلما تو نمی‌شناسیشون. حکما با هم می‌رین این ور و اونور. ولی از چی ‌می‌خواین با هم حرف بزنین؟ از چی می‌خواین تعریف کنین برای هم؟

واقعیت اینه که این رفاقت‌ها واقعا کارشون تموم شده. ته خط پیاده شین. ایستگاه پایانیست، مسافرین محترم لطفا قطار را ترک کنید.

غم و غصه‌هام بزرگ می‌شن و من دارم ساکت‌تر می‌شم.

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

الکی


مدتی بود که ‌محسن نامجو آلبوم جدید‌ش رو داده بود. یادمه مدتی‌ پیش، تو پیج فیس‌بوک‌ش گلایه کرده بود که ملت آلبوم رو مجانی دانلود می‌کنن و ... خلاصه گفته بود که این کار کردن رو سخت می‌کنه. در نتیجه من در مقابل نفس اماره مقاومت کردم و دانلود نکردم. امروز از سر اقبال، فرصتی پیش اومد و هدیه‌ای به من داده‌ شد که توانستم آلبوم رو خریداری کنم.

واقعا لذت بردم. واقعا زیبا بود. مخصوصا ترک اصلی یعنی «اکلی». نکته‌ای که برام جالب بود این بود که خوب، درست آهنگ قشنگ بود، موزیک، کلام، شعر، مفهوم ... همه همه درست،ولی لذت من فقط به خاطر اینها نبود. لذتي که من بردم بخشی‌اش به خاطر این بود که برای گوش کردن به این مجموعه برنامه ریزی کرده بودم، هزینه‌اش را پرداخت کرده بودم، و احساس محق بودنی را داشتم که برایم تازگی داشت.

اولین باری بود که از این طریق، آهنگ می‌خریدم . خیلی جالب است، من قبلا در ایران زیاد پیش آمده بود که بروم سی‌دی یک مجموعه رو بخرم، و حتی قبل‌تر ها که ضبط ماشین کاست می‌خورد، کاست کارها رو هم جداگانه می‌خریدم. ولی، این بار یک تفاوتی داشت که نمی‌توانم خیلی دقیق بگویم تفاوت‌ش در کجاست. شاید به خاطر این بود که این رو هدیه‌ی خودم تلقی می‌کنم. نمی‌دانم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

همان‌های همیشگی

همان زندگی تکراری. همان موزیک تکراری. همان فیس بوک همیشگی برای وقتی حوصله درس خواندن نداری و ازین که یک ماه است خانه را ترک نکردی خسته‌ای. همان امیدهای همیشگی. همان نقشه‌های همیشگی برای آینده. فقط در اشل‌های بزرگ و کوچک. همان ترس‌های همیشگی.

همان نگرانی‌های همیشگی. همان اخبار همیشگی. همان فنتزی‌های همیشگی برای وقتی که تنها در یک اتاق ۲ در ۳ شبهای جوانی را طی می‌کنی. همان نقشه‌های همیشگی که دیگر بوی نم گرفته‌اند. همان غم‌های تکراری.

زندگی اینجا تومنی ده شاهی با زندگی ایران تفاوت دارد. خیلی. خیلی خیلی. خیلی چیزهایش رنگی‌تر است. خیلی اینترنتش سریع‌تر است. خیلی همه‌چیزش روی حساب است. زرورق روی ماست را که باز می‌کنی وسط کار پاره نمی‌شود. همه‌ی این چیزها. زندگی خیلی شتاب دارد. روزها زود شب می‌شود و شب‌‌ها زودتر صبح می‌شوند. تا به خودت می‌آیی ۶ ماه گذشته و تو هنوز منگی.

این چند وقت گذشته چند باری شد که نوشتن یک نوشته‌ای را شروع کردم و تمام‌ش نکردم. آره دیگه. زندگی وقتی نمی‌ذاره برات که ۱ ساعت بشینی برای خودت به زندگی‌ت نگاه کنی. اطرافت رو بررسی کنی. ببینی کجا وایسادی. تند تند باید بری. از قافله عقب نمو‌نی. ولی راستش چند وقتی‌است که یادم رفته این قافله قرار است کجا برود.

نقشه‌هایم بزرگ شده‌اند. دنیا‌یم از تهران بزرگ‌تر شده. خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. خیلی. خیلی خیلی. برنامه‌هایم برای آینده رادیکال‌تر شده‌اند. به مسائل جالب‌تری فکر می‌کنم. ولی راستش، یادم رفته قافله مقصدش کجاست.

اینجا همه‌چیز زود می‌گذرد. فرصت وقت تلف کردن نیست. هیچ چیز مدت زیادی همراهت نیست. با این وجود، همه چیز تکرار است. این یکی تمام شد، آن یکی جایش می‌آید، با بزک دوزک جدید و رنگ وآب تازه.

با خودم فکر می‌کنم. اشکال نداره که یادت رفته کجا داری می‌ری. درست داری می‌ری، وقتی شروع کردی، حواست جمع بود. ولی باز با خودم فکر می‌کنم، این جایی که دارم می‌رم، ارزش‌ش رو داره که سالهای جوانی‌ام را اینطور سپری کنم؟ تنها و دور از یاران و خوبان و جانان؟ جواب این یکی را ندارم به خودم بدهم.