۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

باغ یا برج؟


باغ یا برج؟ مساله این است.

جلوی خونمون یه باغ خیلی بزرگ هست. طوری که اون دست کوچه هیچ خونه ای نیست و فقط دیوار این باغ با رنگ کرمش خودنمایی میکنه. درشم دقیقا وسط کوچه و از قضا درست روبرو درب خونه ما. من تا به حال توجه چندانی به این باغ نشون نداده بودم. همین طور بیخودانه از کنارش رد میشدم یا که از پنجره خونه یه نگاهی به ش مینداختم یا که بازی بچه ها رو توش تماشا میکردم...
حالا چرا این باغ وسط شهر تهران که قیمت زمین بیداد میکنه و هیچ زمین چرب و چیلی مثل این جون سالم به در نمی بره، تا حالا باغ مونده، داستانش بازم به حکومت کاملا عادل آخوندیسم برمیگرده. این باغ مال زرتشتیاس، رو سر درش نوشته "نیایش گاه آدریان بزرگ". زرتشتیا گاهی توش مراسمی میگیرن، مثلا شب چهارشنبه سوری جمع میشن توش و آتیش بی سر و صدایی به پا میکنن و مراسمشون رو به جا می آرن و زودی میرن خونشون. اصلا شب چهارشنبه سوری تو محل ما مثل باقی جاهای تهران از بزن و برقص تا دم صبح خبری نیست. یه شب مثل باقی شبا. فقط کمی شلوغ تر و شاداب تر. چی داشتم میگفتم؟ آها باغ! آره باغ رو میخوان بکوبنش و برجش کنن. انصافا تو این وضع اقتصادی کار درستی هم هستش، با سودش می تونن 10 تا سالن بازی برای بچه هاشون بخرن... خیلی وقتم هستش که تصمیم دارن که این کار رو بکنن. منتها فرقشون با آدم (البته از نظر حکومت آخوندا و شهرداری فقط) اینه که این بنده های خدا زرتشتی هستن. بشون اجازه ساخت و ساز نمیدن...
حالا چی شد که من توجه ام به این باغ جلب شد؟ چند وقت پیش، بلکن 3 ماه پیش یکی از دوستان خانوادگی اومده بود خونمون و شب موندن. صبح من داشتم بساط صبحانه رو به راه مینداختم که اومد نشست لب پنجره سیگارش رو روشن کرد، بش گفتم ای معتاد بدبخت مگه دیشب به من نگفتی که تو ترکی؟ خندید و گفت آخه تو این هوا و با این منظره نتونستم ازش بگذرم. یه نگا به باغ انداخت و کلی تعریف و تمجید کرد از باغ آدریان بزرگ... گفت حس شمال بهش دست داده.
از اون به بعد من بیشتر قدر این منظره رو میدونم. به جای اینکه برم لب پنجره که برج نیمه تمام ته کوچه رو نگا کنم و تو دلم با خودم بگم کاش ما میرفتیم یکی از واحداشو میخریدیم... میرم لب پنجره و به درختای بلند و زمین پوشیده از برگ و زمین بازی باغ چشم میدوزم... همینطور به تیر آهنایی که وسط باغ دقیقا جلو چشم من ریختن رو زمین.
تیر آهنا که خوبن، یه 3 سالی هستش که اونجان. شایدم بیشتر. سه سالش رو که من خبر دارم. امروز دیدم به قاعده 3 تا خاور آجر ریختن کنار تیر آهنا. مثل اینکه خبری شده. کم کم باید با آرامش باغ خدا حافظی کنیم و گوشمون رو بدیم به صدای آهن و سیمان و آجر... تا کی یه برج آسمان خراش اون وسط قد علم کنه. بعدش هم دیگه کم کم صدای رفت و آمد آدما. هر واحد لااقل یه ماشین. پارکینگ هم که احتمال صحیح چغندره. کوچه خلوت و ساکتمون پر میشه از ماشینای ساکنین جدید. دیگه برای پارک کردن ماشین جایی جز پارکینگ خونه وجود نخواهد داشت...
دیگه خبری از صدای پارس سگ باغ نخواهد بود که هر وقت وجود غریبه ای رو احساس میکرد به همه هشدار میداد... دیگه خبری از اون درختای بلند که هرچه نگا نگا میکنیم آخرش پیدا نیست نخواهد بود. و ... و ... و...



هیچ نظری موجود نیست: