گاهی اوقات، خصوصا وقتی که مدتی تنها هستم و با کسی معاشرت نکردهام، به نظرم میرسد که اصلا آدم باهوشی نیستم. اشتباهات و کارهای احمقانهای که انجام دادهام میآیند جلو چشمم، و با در نظر گرفتن فرصتهایی که از دست دادهام به خاطر بیدقتیهایم یا به خاطر غرور بیجایم... خلاصه به نظرم در بهترین حالت یک آدم معمولی باشم.
از طرفی وقتی با آدمهای دیگر معاشرت میکنم و خصوصا مواقعی که تلاش میکنم چیزی یادشان بدهم، وقتی تقلای ایشان را برای درک مفاهیم میبینم، با خودم فکر میکنم که نه خیر؛ تو مثل اینها نیستی.
باز با خودم فکر میکنم که شاید فقط معلم بدی هستم و توانایی انتقال مفهوم را ندارم.
بعد به یاد مواقعی میافتم که سر یک مسئله به صورت گروهی کار میکنیم و تمام انرژی من صرف این میشود که به همگروهیهایم بگویم مسئله چیست و چگونه حل میشود.
بعد یاد دوران دبیرستان میافتم که وقتی با بقیه درس میخواندم حس میکردم قدر گوشکوب فهم و شعور ندارم چون همه مسئله را درک کرده بودند و مشغول حل کردن بودند و من هنوز گنگ بودم.
خلاصه نمیتوانم تصمیم بگیرم که آدم باهوشی هستم یا نه.
اطرافیانی دارم که سعی دارند در من القا کنند که باهوش هستم. ولی حکم حرفهای ایشان حکم حرف مادر سوسکه است که گفت قربان دست و پای بلورین دخترم بروم....
این مسئله که آیا انسان باهوشی هستم یا خیر برایم مهم است. چون اگر باهوش نباشم میتوانم با خیال راحت دست از این شکنجه دائمی که به خودم میدهم بردارم. میتوانم مثل بقیه کارهای معمولی بکنم. میتوانم عوض ۸ درس، ۴ درس در یک ترم پاس کنم. میتوانم کمی استراحت کنم.
ولی اگر همچنان باهوش باشم، خیلی بد میشود. چون اگر باهوش بودم به خواستههایم میرسیدم. دانشگاه ویندزور برای بار اِنام ریجکتام نمیکرد.
اگر باهوش بودم...