۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

اتفاقات فوق تاثیر گذار


یه سری اتفاقا که تو زندگی‌‌ت میوفته، دنیات عوض می‌شه. یه سری اتفاقا اثرات ماندگاری می‌ذارن تو زندگیت. 

فکر کنم هر‌ چقدر که حساس‌تر باشی اتفاقا راحت‌تر اثرات‌شون رو تا ابد درونت ثبت می‌کنن. 

بعضی‌ از این اتفاق‌ها رو گاهی ‌بهشون فکر می‌کنی. مثل اینکه یاد یک خاطره افتاده‌ باشی. ولی با خاطره تفاوتی دارند که شاید نتوانم درست بیانش کنم. تفاوتشان در این است که برای یاد آوری یک خاطره نیاز به یک محرک است، لازم است <تریگر>شان کنی. ولی این افکار به صورت داعمی در فکرت وجود دارند و هر وقتی که بتوانند خودشان را به خودآگاهت نزدیک می‌کنند و تو می‌شینی راجع‌بشان فکر می‌کنی. 

از این دسته اتفاقات من بسیار داشته‌ام در زنگیم. از اشتباهات، که همیشه آذارم می‌دهند و داعم فکر می‌کنم که نباید فلان کار را می‌کردم. تا تکرار اشتباهات که باعث نگرانی‌ام می‌شوند و گاهی نتیجه گیری می‌کنم که اصلا آدم نیستم که اشتباهی را تکرار کرده ام، چون این یعنی دانسته کار اشتباه را انجام داده‌ام و این یعنی که جلو اشتباه خودم را نگرفتم و ... . تا اتفاقاتی که برایشان توضیحی ندارم و اتفاقاتی که خوب بوده‌اند در ظاهر ولی مطمئن نیستم که واقعا به کجا می‌رسند و غیره و غیره و غیره. 

بعضی ماجرا‌ها در یک سطح بالا‌تری سیر می‌کنند. زندگی، فکر، احساس و کلا وجودت رو <بایاس> می‌کنند. باعث می‌شن که اتفاقاتی که در آیند این ماجراها می‌افتد را طور دیگری تفسیر کنی. و خوب با تفسیر متفاوت، اتفاقات ماندگاریشان برایت متفاوت می‌شود. 
و خلاصه خیلی خاصیت دارند برای زندگی‌ات. یک تعداد بسیار زیادیشان در کودکی آدم اتفاق می‌افته. که آدم نه آن چنان کنترلی بر ماجرا دارد، نه آنچنان تصویری از ماجرا. آنقدر در وجودت نهادینه شده‌اند که اصلا دیگر خودت هم نمی‌توانی تشخیص دهی که چه شده. مثل این است که نقطه کار <دی‌سی> آدم تنظیم شود. وقتی در آن نقطه کار قرار گرفتی، دیگر هر چه سیگنال <ای‌سی> بیاید و برود، جای تو را عوض نمی‌کند. 

ولی بعضی از این ماجرا‌ها که اسمشان را بگذاریم ماجراهای فوق تاثیر گذار، در بزرگسالی اتفاق می‌افتند. 
اگر بشینی و دقیق فکر کنی، این ماجرا ها را بتوانی برای خودت یادآوری کنی و بفمی که چرا و چگونه <بایاس>‌ات کردند؛ شاید بتوانی الگوهای ماجراهای فوق تاثیر گذار را درک کنی. 
اگر الگوهای ماجراهای فوق‌ تاثیر گذار را درک کرده باشی، شاید بتوانی در <ریل‌ تایم> زندگی‌ات آنها را شناسایی کنی. وقتی شناسایی‌شان کردی، شاید بتوانی کنترلشان کنی. حداقل بتوانی بگویی من این ماجرای فوق تاثیر گذار را قبول می‌کنم یا قبول نمی‌کنم. در حالت جالب‌تر، شاید بتوانی جزئیاتش را تغییر دهی. شاید بتوانی در راستای دلخواه خودت، خودت را <بایاس> کنی.

بحثی که پدید می‌آید این است که حالت دلخواه خودت چیست؟ <بایاس‌> های قبلی آن را تعیین می‌کند؟ یا چه؟ 

در زبان دیگر، معنی رضایت چیست؟ 

در بیان چکیده‌تر: معنی (شاید هدف) زندگی چیست؟ 

اگر فرض کنیم که این دو سوال اخیر جواب ندارد (که فکر می‌کنم با تقریب خوبی فرض صحیح باشد)، پس جواب سوال اول هم موجود نیست. 

اگر نتوانی جواب سوال را بدهی، سوال پیش می‌آید که چرا باید اینقدر زحمت بکشی برای کنترل کردن اتفاق‌های فوق تاثیر گذار؟ 
----------------------------------------------------

چند وقتی است که به این جور افکار بیمار گونه فکر می‌کنم. کم کم به سمت یک نتیجه می‌روم. 

خوب قبلا می‌دانستم که آدم باید زندگی کند. بدانی و به زندگی‌ات ادامه دهی. به زندگی‌ات ادامه بدهی و تلاش کنی و بدانی که (برای نمونه) هیچ ارتباطی به دین ندارد. 
ارجا می‌دهم به این متن برای این مفهوم:
«سیزدهم – در پانزده سالگی فکر میکردم سهم هوش و استعداد در موفقیت از تلاش بیشتر است. در بیست و دو سالگی معتقد بودم سهم تلاش از استعداد بیشتر است. حالا فکر میکنم نقش شانس در زندگی از هر دو اینها بیشتر است و البته این نکته مثل هر حقیقت غیر ایده آلی، اثرات سوء تربیتی برای کودکان خواهد داشت. در پانزده سالگی دین را جواب تمام مسایل میدانستم. در بیست و دو سالگی دین را یک جواب در کنار جوابهای دیگر برای مسایل میدانستم. در بیست و هفت سالگی علم را مسوول جوابگویی به مسایل میدانستم و امروز میدانم که مسایل قابل جواب دادن نیستند؛ باید زندگی کرد؛ همان زندگی که در پانزده سالگی زندگی حیوانی میدانستمش»

نتیجه‌ای که دارم به سمت‌ش می‌روم این است که نه تنها باید فقط زندگی کنی. بلکه خیلی هم نباید دنبال کنترل کردن زندگی باشی. 
به صورت عملی هم امتحان شده. کار می‌کند. 

نتیجه گیری می‌کنم که این حالتی که در حد‌ش «هر چه پیش آمد خوش آمد» خوانده می‌شود بهترین شیوه زندگی است. 
...........................................................

پ.ن. بعد فکر می‌کنم که این حالت برای کسانی که خیلی فکر نمی‌کنند به صورت <بای‌ دیفالت> اتفاق می‌افتد. بعد فکر می‌کنم که شاید تنظیمات کارخانه (<اسپک>) کاخانه درست بوده و ما دستگاه‌هایی هستیم که تصادفی <اسپک> بالاتری دارند و این مایع عذاب است چون بار بیشتری نسبت به سایرین بر دوش می‌کشیم.  بعد فکر می‌کنم که اگر ما نقاط خارج نرم هستیم و خوب نیستیم و با انتخاب طبیعی باید حذف شویم، آیا بشر به سمت کم هوشی (یا که هوش متوسط) می‌رود؟‌ اگر مسیری که بشر به طور طبیعی می‌رود مسیر تعالی فرض شود (یا که مسیر تعالی مسیری است که بشر طی می‌کند؟) آیا بهتر نیست ما هوش متوسط می‌داشتیم؟ ...

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

دوران جهل


احساس می‌کنم که کم کم پرده‌های جهل از وجودم کنار زده می‌شوند. هر چقدر بیشتر مردم سرزمین‌های دیگر را می‌‌بینم، و هرچه بیشتر با فرهنگ‌های متفاوت آشنا می‌شوم، می‌بینم که چقدر زمانی که در ایران بودم کور و کر بوده‌ام. 
چه بسیار افکار احمقانه و کوته‌بینی‌ها که در خودم کشف می‌کنم. 

یکی از مصادیق این موضوع، این باور است که ایرانیان باهوش‌تر از مردم دیگر هستند. حالا از فکر کردن به این موضوع خنده‌ام می‌گیرد. 
-------------------------------

از وقتی که وارد هلند شده‌ام در حال یادگیری هستم. طبیعتا بیشتر در مورد رشته‌ تحصیلم. ولی احساس می‌کنم که طرز تفکرم در حال تغییر است. فکر می‌کنم این تغییرات سازنده‌اند و موجب می‌شوند انسان بهتری باشم. 

یکی از اثرات این تغییر این است که بیشتر زمانی که در ایران بودم از کارهای بد و اشتباهاتم احساس شرمندگی می‌کنم. 

همزمان به زندگی و مردم دید واقع بینانه‌تری پیدا کرده‌ام. 

ذهنم خیلی خیلی درگیر موضوعات مختلف است و نمی‌توانم بر سر یک موضوع تمرکز کنم. باعث می‌شود نتوانم خوب بنویسم. خوبیش این است که کارهایم به زودی تمام می‌شود و فرصت می‌کنم کمی فکر کنم و افکارم را نظم و ترتیب دهم.