۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

من بد سرنوشت‌نامه


این دو هفته‌ گذشته روز‌های خوبی بود. تقریبا هر کاری می خواستم انجام بدم انجام شد. موفق شدم. کار پیدا کردم. احتمالا درسم رو یک ترم زودتر تموم می‌کنم. کلی اتفاقای خوب افتاده. کلی کلی. ایده‌ی یکی از پرو‌ژه‌هام تقریبا جواب داده. معلوم شد که موضوع تحقیقم کم کم داره توجه خیلی ‌ها رو جلب می‌کنه. یک استادی برگشت بهم گفت که نمراتت <نایس> هستن...

ولی. ولی این دنیا رسمش اینه که نباید کسی شاد باشه. نباید کسی کیف بی نقص داشته باشه. حالا نه اینکه تو زندگیم غم و غصه کم باشه. نه. ولی چون یه چند وقتی خوشحال بودم باید یه ناراحتی جدید ایجاد شه تا دنیا راضی باشه.

خبر رسید که وحشتناک‌ترین کابوس تمام دوران زندگیم، از وقتی که خودم و پدر و مادرم رو شناختم، داره اتفاق می‌افته. تف به روزگار.

شاعر (ابراهیم منصفی) می‌گه: زمانه با من بد سرنوشت‌نامه نساخت.

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

اوج جوونی


امروز یاد یه خاطره‌ای افتادم. خیلی مسرور شدم. سال اول دبیرستان، با حمید رضا می‌خواستیم یه پروژه‌ انجام بدیم. می‌خواستیم یه روبوت بسازیم که از پله بره بالا. بعد داشتیم فکر می‌کردیم که چطوری این کار امکان پذیره. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که باید یه کاری کنیم که یه موتور یه وقتی جهت‌ش رو عوض کنه یا وایسه، یا هر چی.

بعد داشتیم فکر می‌کردیم که این امر خطیر چطوری می‌شه، حمید رضا برگشت گفت: من شنیــــــــــــــــــــدم که یه چیزی هست عملیات اَند منطقی انجام میده.

من تا شب داشتم فکر می‌کردم که چطور ممکنه که این اتفاق به صورت اتوماتیک بیوفته.

عجب دورانی بود. کشف کردن اینکه گیت اَند چه‌طور کار می‌کنه اوج غصه‌های زندگی‌مون بود.