۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

تقلید


و من به شما توصیه می کنم و به دوستان هم فکر شما توصیه می کنم که از مقلد بودن بیرون بیایید و هرچه می توانید فکر خود را توسعه دهید (تشویق حضار) و این هیچ منافات ندارد این را دوستانه میگویم که وقتی انسان بخواهد اهل فکر باشد اهل تعقل باشد از عده ای طلب ارشاد بکند تقلید کورکورانه غلط است و نه ره یافتن از کسی و طلب ارشاد از کسی.

اینها را آقای شبستری گفته.اینم از ایشان. یادم باشد در وقت مناسب تحقیق جامعی راجع به این آقای شبستری بکنم. بلکن یک مرجع تقلیدی پیدا کنم...

عصمت II


پیرو بحث قبلی عصمت. این لینک رو ببینید.

به نوع استدلال توجه کنید. استدلال با قبول کردن فرض ها کاملا صحیح است. بین این استدلال و گفته های جناب شبستری چه رابطه ای وجود دارد. با توجه به توصیف ناقصی که من از ذهنم کردم از من انتظار نداشته باشید که در حال حاضر این دو را مقایسه کاملی بکنم. ولی در کل به نظرم اگر بخواهیم هر دوی این حرفها را درست فرض کنیم، به یک حالتی میرسیم. که همان تصور درست از پیامبران است. آن وقت دهانمان باز نمی ماند از استغفار کردنشان. درکشان میکنیم. و بهشان علاقه مند میشویم. و برای اینکه همانند آنها باشیم - از نظر مرامی- تلاش می کنیم. به جای بت سازی و تقدیس در حد پرستش.

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

پریشانی ذهن


مقاله دانشگاه مانده. پروژه ها روی هم تلنبار شده. کارهای بیرون. سوال و تمرین ریاضی برای زنگ ریاضی، سوال و تمرین هندسه برای زنگ هندسه.

TDPها رو پیچوندیم. تیما رو باس accept کنیم. وااای این محصول اول تا تابستون در نمی آد.

گزارش کارهای آز. پیش گزارش، نتایج. این شکمه هم بدجوری اومده جلو. یکی ندونه شک میکنه که آیا بعله یا نعخیر. باس آبش کنم.

معشوق و کنار و بوسه. بحثهای فلسفی و شراب و مستی و سیگار و بد مستی و خماری. این وضو رو آخر از بالا به پایین بگیرم یا از پایین به بالا. این مادر بچه ها رو اگه دختر خوبی نبود بزنم یا نزنم؟

ناراحتی و سوءتفاهم. رابطه ی پنهانی و آآآه های نهانی. رفیق میگه این نمی آد بیرون. اون یکی رفیق میگه اینو ببرم بیرون؟

خواندن دیتاشیت، تهییه گزارش برای ارائه. طراحی پاور پوینت و توضیح به استاد های گیر و عبوس. اوه اوه، این دکتر امشب چه کرد؟ قبلا انصاف داشت لا مروت، حجم صفر و جرم بینهایت رو تجربه کردم.

تمرین سری اول الک صنعتی رو دادن. پروژه اسپایس مال بعد عید. ناراحت نشه یه وقت اگه رک و راست بش بگم دیگه نمی خوام باش همکاری کنم؟

بچه ها لو رفتیم. مامان آثار ذغال پیدا کرده کلی شکاره از دستمون. باید یه سری محصول جانبی تولید کنیم. اینو تنهایی نمیتونیم بفروشیم. بحث فرهنگ و حد و اخلاقیات و تعهد و آینده و گذشته و پشیمان بشوم یا نشوم. اسلام منهای خشونت و اعدام به جرم دینداری.

فردا صبح کجا خلوت کنیم؟ گشت ارشاد اومد چه کارش کنیم؟

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

عصمت


از خصوصیتهای بد ما در گذشته این بود که به حکومت موروثی علاقه داشتیم که فکر نکنم درمان شده باشد و دیگر اینکه به مقدس سازی افراد اهتمام شدید داشته ایم و مطمئنم که هنوز هم درمان نشده.

در تقریبا همین راستا گوش کنید.

اِس اِم اِس


اِس اِم اِس نه، پیامک مجید جان.

خب این هیچ ربطی به موضوع نداشت، برا خنده گفتم.

اصلش قضیه اینه: چه جالبه و چه حس غریبی داره وقتی فکر میکنی که صدای اِس اِم اِس اومده و میدویی و گوشیتو پیدا میکنی و میبینی که نخیر، خبری نیست.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

فحشهای انتخاباتی


ما به چه رو دم از اسلام میزنیم؟

چند هفته ی پیش بود که دو نفر از هم دانشکده ای های عزیز داشتند در سلف دانشگاه مخ مرا به جای غذای جلو رویشان نوش جان میکردند که باید رای داد و اگر رای ندهیم سیب زمینی هستیم از نوع بیرگش... شعار میدادند که خاتمی فلان است و بهمان است، مگر به یاد نداری که در دوران خاتمی چه اتفاقاتی که نیافتاد، ما اینقدری از خدا عمر گرفته ایم که به یاد داشته باشیم که قبل از خاتمی وضع چه بود و بعد از حضور ایشان وضع چه شد و فراموششان شده بود که هم سن من هستند.
خلاصه جماعت بر این باور هستند که باید رای بدهند. تا هم سیب زمینی از نوع بیرگ شناخته نشوند و هم به آزادی های اجتماعی که حقشان است دست یابند و هم وضع مملکت از این نابسامانی خارج شود.

هر چه من گفتم که بَبَم جان، به این حرفها که میزنی نیست، رئیس جمهور در مملکت اسلامی انصابی ست... به خرجشان نمی رفت. بهشان میگفتم که شما با رای دادن به رئیس جمهوری که به قانون اساسی پایبند باید باشد و بر این اساس سوگند میخورد، در واقع به آن قانون رای میدهید و اگر مخالف آن هستید نباید چنین کنید، به خرجشان نیمیرفت.

این ماجرا در ذهن من بود و امروز فحاشی های دو طرف را به هم در اخبار خواندم. آقای خاتمی با روشی سیاستمدارانه و در لفافه فحش نثار این طرف میکند و این طرف که این حرفها حالیشان نیست، مثل دعوا های دروازه غار، همچین روباز، بدون هیچ خجالتی فحش را نثار آن طرف میکند.
ابتدا میخواستم لینک فحشهایشان را بگذارم، دیدم ارزش ندارد.
ولی ما با این همه فحش و فحش کاری که به نام دین خدا، برای دفاع از دین بر علیه جناح مخالف میکنیم که از قضا آنها هم عین همین کار را با همین هدف میکنند، برای یک لحظه، حتی برای یک لحظه لازم نیست به خودمان زحمت بدهیم و فکر کنیم که شاید، شااااایییید اشتباه میکنیم؟ شاید این دین ما رو از فحش دادن منع کرده؟
ما با این وضعمان به چه رو دم از اسلام میزنیم و خود را مدافع آن میدانیم؟

همین چند وقت پیش در بلاگ جناب دون، فیلمی لینک شده بود که در آن پادشاه ایران در زمان سابق هم دم از دین و خدا میزد، و جالب اینجا بود که گفته های ایشان نیز کاملا شبیه گفته های این آقایان بود.

میدانید چه شده؟ دو طرف، شاید هم سه طرف، دارند دعوا میکنند، و همه برای یک چیز دعوا میکنند، با شعاری یکسان. به نظرتان منطقی تر این نیست که به جای پاره کردن گلو، این چیز که همان ثروت این مملکت است بین هم تقسیم کنند تا همه خوشحال شوند و اسلام هم دیگر در خطر نباشد؟

به دوست عظیم


آیا از پس هرتندروی، کند روی ای ست؟

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

زندگی و پیچیدگی


آقا چرا اینطوریه؟ من زمانی رو به یاد دارم که میتوانستم در 15 دقیقه فکر کردن قبل از خوابم، تمام مسائل دنیا را حلاجی کنم و برای تک تکشان راه حل درخور ارائه بدهم و با خیال راحت سر را بر روی بالش بگذارم.

ولی درعوض حالا. الان طی 1 ساعت تمام فکر کردن عمیق، حتی با یاری چندین نفر از دوستان به صورت همزمان، حتی نمیتوانم تمام مسائل خودم را جمع بندی کنم و به صورت لیست در بیاورم حالا مسائل دنیا بماند برای بعد...


۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

دین


دین در نظر من باور است. باور به وجود خدا و روز جزا. و این کاری به شیعه و سنی ندارد. این باور یک مقام است. یک مقامی که واقعا رفیع است. مقامی که هر کسی در آن راه ندارد. مقامیست که با عقل و منطق به دست نخواهد آمد. مقامیست که برای رسیدن به آن توفیق الهی لازم است.

دین یعنی باور داشتن. دین یعنی قبول داشته باشی که روز جزا در پیشگاه خداوندی و بر اساس آن عمل کنی.

پ.ن. این نوشته وقتی فقط توی ذهنم بود خیلی طولانی تر از این بود. نمی دونم چرا اینقدر کوتاه شد.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

افسوس و صد افسوس


ناراحتی. ناراحتم. عصبانی ام از دست خودم. شرم گینم. عزیز دلی رو امروز رنجوندم. سینم آتیش گرفت. ولی رنجش هم مثل آبرو ِ ...
وقتی ریخت دیگه ریخته. کاریش نمیشه کرد. مثل تصادف. اون لحظه دنبال کنترل میگردی که نگرش داری و دستتو بزاری رو زِد. آندو کنی. امروز همین حس رو داشتم. بغض امونم نمیداد. به زور نگر داشته بودم خودمو.


نمیدونم چی باس بنویسم...

..

.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

تنبلی


احساس میکنم که باید یک دفترچه یادداشتی، تقویمی، کاغذ پاره ای ، قطع نامه ای چیزی بگیرم. توش کارام رو لیست کنم هر روز. بندازم به گردنم. که دست از این تنبلی بردارم. این ترم برای اینکه از تنبلی دست بردارم تا میتونستم شلوغ کردم سرم رو. یعنی اگه یه لحظه بشینم زمین نابودم کلا ً.

ببینیم آخر ترم نابود میشم یا بابود.

دوستان اگر روشی برای مقابله با تنبلی بلدن الان وقتشه.

امروز صبح زود ساعت 11:30، صاب کارم زنگ زد. خواب بودم. کلی تعجب کرد. گفتم آخه امروز شنبس، من شنبه ها یه کم بیشتر میخوابم...
کلا آدمای تابلو و پرده در همینه اوضاعشون. دو روز نیستش که آشنا شده بام، فوری پته خودم رو ریختم رو آب.

ولنتاین


از آنجایی که معلوم شد هیچ شیر پاک خورده ای به اینجا سر نمی زند، خدمت جنابان شیر میهن و روز خور عزیز عارضم که ولنتاین هم آمد و رفت.

این چند وقته تو مطبوعات دیدم که دوستان تلاش دارند موضع گیری کنند در برابر این روز. نمی فهمم چرا. اصولا ً این فکر را که همه چیز باید ایرانی باشد دوست ندارم. چرا باید همه چیز ایرانی باشد؟ خودرو تماما ایرانی، بازی تماما ایرانی، جشن تماما ایرانی...

چه بدی دارد؟ من که کادو دادن و کادو گرفتن را حالا به هر بهانه ای که باشد دوست دارم. ابراز علاقه به کسی که دوسش دارم رو هم دوست دارم. این که برای این کار یه سالگردی وجود داشته باشه رو هم دوست دارم.

یه مدت اوایل - از بزرگترا شنیدم - میخواستن کلا ً هویت ملی این مردم رو نابود کنن، جشن نوروز رو ملغا کنند و این حرفا، حالا این نون به نرخ روز خورای ... مصلحت میبینن که همه چیز باید ایرانی باشد. فراموششان شده. یه جا خوندم که مهرگان در ایران برای همچین کاری وجود داشته از قدیم. خب بی پدرا، خود شماها جشنهای قدیمی ایرانی را تعطیل کردید.
برای این که ناتوانایی خودشان را در ایجاد رابطه سالم با دوول دیگر ماس مالی کنن، دارن این فکر رو تو مردم رواج میدن. آآآآآی ی مردم گول نمالن سرتونو.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

فایل صوتی وتصویری


از بین جوانمردانی که به اینجا سری میزنند، اگر یه شیر پاک خورده ای پیدا بشه، به من یاد بده چجوری میتونم فایل صوتی رو بذارم تو بلاگم، یه عمر دعاش میکنم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

زبان فارسی


بشنوید. من حرفی ندارم. گفته را خود شاملو گفت.

پ.ن. مطلب فوق را بلکل از بلاگ راز کپی کردم. بدون اجازه. امیدوارم صاحبش بعدا اجازه بدهد.

به سینا


اونا هم برا خودشون خوبن. برا ملت ِ که بدن. برا ملت خطر دارن. ولی چه میشه کرد؟ ملت اهل خطر کردنن. اگه بشون بگی از این جاده بیا راحت برو، نه کسی تمام هیکلت رو تو راه میگرده نه بت گیر میدن، نه به خاطر خرابی راه ممکنه که بری ته دره اون دنیا... کلا دق میکنن میمیرن درجا.

چه میشه کرد؟

ولی حالا در ارتباط با گفته هات، همونی که قبلا گفتم. :دی. به خودت بستگی داره. بدی رو تو برا خودت میسازی. اون طرف که خودشو بد نمیدونه که اون ریختی ِ که. تازه کلی هم تو دلش ذوق مرگ میشه هر بار تو آینه نیگا میکنه.

بعدم اینکه، بعله خدا درست. ولی پسر خوب مگه نمیدونی که راه مهم ِ . اصلا قضیه تو راه خلاصه میشه. ما که میریم شمال اصلا به خاطر جاده چالوس میریم شمال. حالا ما کلی خوش شانسیم که میرسیم به هدفمون. ولی اون تارگت مهم نیست کلا که. اون راه ارزش داره.
راهت رو برای رسیدن انتخاب کن.

پ.ن. به محمد: راه نظر را چرا بستی؟ ما آدم نظر بازی نیستیم کلا، ولی چیزی راهش بستس آدم رو وسوسه میکنه.

پ.ن.2. این مطالب رو به همین صورت تو بلاگمم میذارم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

Wise Old Man


A retired man moves near a junior high school. He spends the first few weeks of retirement in peace and quiet. However, when a new school year begins, three young boys beat on every trash can they encounter every day on their way home from school.

Finally, the man decides to take action and walks out to meet the boys. He says, "You kids are a lot of fun. I'll give you each a dollar if you'll promise to come around every day and do your thing." The kids continue to do a bang-up job on the trashcans.

After a few days, the man tells the kids, "This recession's really putting a big dent in my income. From now on, I'll only be able to pay you 50 cents to beat on the cans." The noisemakers are displeased, but they accept his offer.

A few days later, the retiree approaches them again. "Look," he says, "I haven't received my Social Security check yet, so I'm not going to be able to pay more than 25 cents. Will that be OK?"

"A freakin' quarter?" the drum leader exclaims. "If you think we're going to waste our time beating these cans around for a quarter, you're nuts. We quit."

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

فشم


و به فشم رفتیم. و شب خوبی را با آهنگها ی قدیمی و ترانه های دلکش داشتیم. و در کنار شومیته چوبی پاهامان داغ و تنهامان سرد بود. 3 نفری شب را روی یک تشک دو نفری خوابیدیم بی آنکه کسی احساس کمبود جا داشته باشد و زیر آن پتوهای سنگین گرممان هم بود.
و صبح فهمیدم که سگ همسایه کفش مرا پسند کرده، یک لنگه اش را به یغما برده که من رویم کم شود و آن لنگه دیگر را خودم به او بدهم، ولی بعدا زورش به ما نرسید و من لنگه کفش را بازپس گرفتم. و بعد 4 ساعت تمام به انتظار آن دو نفر نشستم که از خواب بیدار شوند. و آب در لوله ها یخ زده بود و ظرفها را با آب معدنی شستیم. و ماکسیمم عملی که در راستای نظافت انجام شد این بود که من یک بار دستهایم را شستم و دیگر هیچ. و با آتش شومینه بازی کردیم و مرغ کباب کردیم و خوردیم. و در خانه یک موش گرفتیم و به آن سوی رود پرتاب کردیم. و به جوانان جاهلی که میخواستند مسیر رودخانه را بالا بروند و در آن سرما تمام تنشان خیس شده بود خندیدیم. و تلاش کردیم که یک بطری دوغ را که در رودخانه گیر کرده بود را بگیریم و به استعمال برسانیم که با وجود تمام تلاشهایمان رودخانه آن را به پایین دست برد.و یک نیمچه سفر جالبی را به این صورت پدید آوردیم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

فیتیله...


پسر تعطیلی ها رو عشقه.

سه شنبه
چهارشنبه
پنج شنبه
جمعه
شنبه

دوشنبه

کی میگه بده؟ کی مخالفه؟ چه کسی نمی خواد بره شمال؟ چه کسی هوس شبنشینی نکرده؟ کیست که مهمانی را دوست نداشته باشد؟

پ.ن. من بازم غلط املایی داشتم.


۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

رفیق بیمعرفت ما


چند روز دیگر تولد این رفیق بیمعرفت ماست.

دلم خیلی هواشو کرده. حیف که دیگه تفم تو صورتمون نمیندازه. چه برسه به جواب سلام.
یاد پارسال افتادم که براش تولد گرفته بودم.

کاش امسالم براش تولد بگیرم. یه تولد بدون حضور شخص متولد شده. اونوقت کی میخواد شمعا رو فوت کنه؟ شمعا آب میشه میریزه رو کیک که.

چی کارش کنم؟


یاران


یاران به مرافقت چو دیدار کنید || شاید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوش گوار نوشید به هم || نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

شرح حال


یک هفته اخیر تقریبا کاری جز تفریح در برنامه نبود. با وجود اینکه ترم شروع شده و بنده این ترم را سنگین برداشته ام و تمام روزهای هفته را تا پاسی از شب باید در دانشگاه سپری کنم، و علاوه بر تمام اینها تصمیم دارم این ترم سر تمام کلاسها بروم، هفته ی اول به شدت تق و لق بود. ما هم کلا تفریح کردیم برا خودمان. پس از آن سفر شمال 2 روزه، یک هفته بخور و بخواب دیروز را هم یک پیک نیک در ماشین درست حسابی رفتیم.
خدمت دوستان گرامی عرض شود که بدون بنزین و کارت سوخت و حتی مدارک، تمامی جاده های شمال شرقی تهران را یک بار متر کریم و اطمینان حاصل کردیم که تابلو ها درست هستند.

مناظر به شدت زیبا بودند. شاید بعدا عکسی از آن قرار دهم تا دوستان هم حالش رو ببرن، ولی حالا نه.

پ.ن. تصمیم گرفته ام که به نصیحت دوستان گوش بدهم و دیگر در این مکان مسائل انتقادی شدید را مطرح نکنم.