۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

جناب چمران


خیلی وقت بود که دو به شک بودم که پستی در مورد ترافیک تهران بنویسم یا نه.

تا اینکه دیشب در برنامه گفت و گوی خبر شبکه دو که بعد اخبار پخش میشه این آقای محترم - مهندس چمران - را آورده بودن و موضوع صحبت ترافیک بود. منم که از ترافیک وحشتناک تهران در هفته گذشته که به خاطر یک نمایشگاه ناقابل پدید اومده بود حسابی کفری بودم نشستم و برنامه رو نگاه کردم.

مردک اینگار میخواد بچه 3 ساله گول بزنه، جالب اینجاست که دائم از هوش و گیرایی مردم هم دم می زنه.
آخه یکی نیست به این موجود بگه باباجون یه کم انصاف داشته باش.
تمام حرفاش این بود که ما برنامه 5 ساله داریم، یکی نپرسید این برنامه 5 ساله شما که 10 ساله میخواد اجرا بشه چرا تاحالا نتیجه نداده؟ آقا میگه ما خطوط مترو رو فلان میکنیم و بهمان میکنیم بعدش در کمال وقاحت میگه ولی واگن که نداریم که. پول نداریم بخریم. آقا جون اگه پول ندارین چرا همین پول مختصری رو هم که دارین صرف خرید جنس بونجول چینی میکنین که بعد از دریافت جنس به این نتیجه میرسین که به درد نمی خوره و رهاش میکنین کنار جاده مشهد که همه هم ببینند و دوباره خرید میکنین؟

اینا چرا اینقدربه خودشون حق میدن که مردم را خر فرض کنن و بار به دوشش بگذارند و بعدم بگن که مردم راضی هستن.
بله عده ای راضی هستند. عده ای که فکر میکنند که سید علی مهر روی کارت خدمتش رو امام زمان شخصا با دست خودش زده.
ولی اگه با همینا هم که صحبت کنی بهت میگن که لابد درسته این کارا که این جماعت دارن میکنن ولی اگه ازشون بپرسی که به نظر تو چه دلیل قانع کننده ای میتونه وجود داشته باشه اگر طرف اهل انصاف و تفکر!! باشه میگه نمی دونم، باید فکر کنم.آقا جون فکراتو قبل از تایید کردنت بکن لطفا


۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

روزمرگی

از اینکه یه سری کار دائم میریزن سرم و منم دائم آنها را روز به روز عقب می اندازم خسته ام. خسته ام از اینکه دائم دارم تنبلی میکنم و کارهایم را انجام نمی دهم. خسته شدم از بس اینقدر دیر میکنم که مجبور میشم همه ی کار ها رو با شب بیدار موندن در ساعات آخر با خستگی ماست مالی کنم.

ناراحتم.ناراحت از اینکه محاسباتی را که 3 هفته پیش ظاهرا به سادگی تمام انجام داده ام؛ الان 3 ساعته که دارم زور میزنم ببینم چی کار کردم و به نتیجه نمی رسم.

ناامیدم و بی انگیزه. دیگه این دانشگاه رفتن را دوست ندارم. 4 هفته پیش با دوست عظیمی در این مورد حرف زدم گفت طبیعیه، ولی اصلا احساس خوبی نسبت به این طبیعیت ندارم. احساس میکنم که این با بی انگیزگی دارم آینده ای رو که قبلا برای خودم متصور شدم را به نابودی میکشم. چیزی که هنوز نیست رو دارم نابود میکنم. چقدر تلخه نابودی پیش از شروع. در نطفه خفه شدن.

ای کاش میشد یه مدت طولانی از همه چیز دور میشدم و دیگه هیچ احساس مسئولیتی نمی کردم ودائم نگران نبودم که فردا چه میشود.


ساقی غم فردای رقیبان چه خوری || پیش آر پیاله را که شب میگذرد

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

The Phantom of The Opera

فیلم عجیبی ست این روح اوپرا. آدم رو متحیر میکنه. بارها این فیلم رو دیدم ولی بازم برام جالبه.


به راستی چه چیز باعث میشود که این گل کنار آن قبر باشد؟؟

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

کیمیاگر

کیمیاگر گفت:«در روم باستان امپراتور تیبریوس، مرد بسیار خوبی میزیست که دو پسر داشت: یکی از آنها نظامی بود، و هنگامی که وارد خدمت شد، به یکی از دور افتاده ترین نقاط امپراتوری فرستاده شد. پسر دیگر شاعر بود و سراسر روم را با اشعار زیبایش افسون میکرد.
یک شب پیرمرد رویایی دید. فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت سخنان یکی از پسرانش مشهور و توسط نسلهای آینده، در سراسر جهان تکرار خواهد شد. آن شب پیرمرد سپاسگزار و گریان از خواب بیدار شد، چون زندگی مهربان بود و چیزی را بر او آشکار کرده بود که هر پدری را از دانستن آن مغرور میکرد.
مدتی بعد، پیرمرد در تلاش برای نجات دادن کودکی که نزدیک بود در زیر چرخهای یک ارابه له شود، در گذشت. از آنجا که همواره درست و شرافتمندانه زیسته بود، راست به بهشت رفت و با فرشته ای که در رویایش برا اوظاهر شده بود ملاقات کرد.
فرشته گفت: "تو مرد خوبی بودی، دوران زندگی ات را با عشق زیستی و با افتخار مردی. میتوانم هر آرزویی را که داشته باشی برآورم".
پیرمرد پاسخ داد: " زندگی نیز بر من نیک بوده. هنگامی که تو در رویایی بر من ظاهر شدی، احساس کردم تلاشهایم درست بوده. چون اشعار پسرم در قرن های آینده در میان مردم خواهد ماند. چیزی برای خودم نمیخواهم؛ با این وجود، هر پدری از دیدن اشتهار کسی که در کودکی از او مراقبت کرده و در جوانی او را تربیت کرده افتخار میکند. میخواهم در آینده ی دور، سخنان پسرم را ببینم".
فرشته شانه پیرمرد را لمس کرد و هر دو به آینده دوری افکنده شدند. گرداگردشان مکان عظیمی آشکار شد و هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و به زبانی غریب سخن میگفتند.
پیرمرد از شادی گریست.
در میان اشکها، به فرشته گفت: " میدانستم اشعار پسرم شاعرم زیبا و نامیرا هستند. دلم میخواهد به من بگویی این مردم کدام یک از اشعار او را تکرار می کنند؟"
آنگاه فرشته با مهربانی به پیرمرد نزدیک شد و روی یکی از آن نیمکتهای آن مکان عظیم نشیتند.
فرشته گفت: " اشعار پسر تو در روم بسیار محبوب بودند. همگان آنها را دوست داشتند و از آنها لذت میبردند. اما هنگامی که حکومت تیبریوس پایان یافت، اشعار وی نیز فراموش شد. این واژه های پسر دیگر تو بود که به خدمت نظامی رفته وارد شده بود".
پیرمرد شگفت زده به فرشته نگریست.
-" پسرت در مکانی دور خدمت میکرد و یوزباشی شده بود. او نیز مردی خوب و درستکار بود. یک روز عصر، یک از خادمانش بیمار شد و رو به مرگ رفت. پسرت در مورد یک روحانی یهودی شنیده بود که بیماران را شفا میبخشید، و روزها و روزها این مرد را جست و جو کرد. در این جست و جو، کشف کرد که مردی که میجوید، پسر خداست. با آدمهای دیگری ملاقات کرد که به دست او شفا یافته بودند، آموخته های آنان را فرا گرفت و هر چند یک یوزباشی رومی بود، به او ایمان آورد. تا اینکه یک روز صبح به این روحانی رسید.
برایش گفت که یکی از خادمانش بیمار است. و روحانی، خود را برای رفتن به خانه ی او آماده کرد. اما یوزباشی مرد با ایمانی بود، به ژرفای چشمهای روحانی نگریست، و فهمید در برابر پسر خداست. همه مردم در پیرامون آنها از جا برخاستند.
فرشته ادامه داد: " این ها واژه های پسرت هستند. واژه هایی هستند که او در آن لحظه به روحانی گفت، دیگر هرگز فراموش نشدند. گفت: خداوندا لایق آن نیم که زیر سقف من آیی، سخنی بگو و خادم من صحت خواهد یافت."

پ.ن. چه بسیار است مطالبی که باید بخوانم و بیاموزم. اگر عمر نوح هم داشتم نمیتوانستم این همه را فراگیرم. پس چه باید کرد؟

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

مرگ مولف

چند وقت پیش با تئوری مرگ مولف آشنا شدم. کلیت قضیه اونطوری که من فهمیدم این است که این تئوری میگوید وقتی شخص مولف نوشته ای را می نویسد دیگه بعد از آن نظراتش هیچ اهمیتی ندارد. و برای همین میگویند که مولف میمیرد. در این صورت آن چیزی که اهمیت پیدا می کند نوشته و خواننده است. که در یک نگاه افراطی نقش نوشته را هم نادیده میگیرند و میگویند که این خواننده است که نوشته را در جریان خوانش فعال میکند و به آن در عالم فکر خود با توجه به پیش زمینه ذهنی و تجربیاتش وجود می بخشد.
خلاصه این تئوری در فرایند تاثیر گذاری و انتقال معنا به نقش خواننده اهمیت فراوان میدهد و سعی میکند که نقش خواننده را بزرگ کند.
البته مسلما بر این تئوری نقدهایی وارد است و این تئوری به صورت قطعی مورد پذیرش واقع نشده. برای مطالعه بیشتر می توانید به سایت دکتر محمود فلکی مراجعه کنید.

آشنایی با این تئوری مرا به یاد قرآن خودمان انداخت. با خودم گفتم شاید راز اعجاز قرآن بخش عظیمیش را با این تئوری بتوان بیان کرد.

خلاصه به ذهنم رسید که بشینم یک بار با در نظر گرفتن مرگ مولف قرآن را بخوانم ببینم چه حسی بم دست میدهد

پنج هیچیاش

امروز مسابقه فوتبال داشتیم. خفنترین تیم تیمه خودمون... هیچ کدوممون نمی تونیم به صورت پیوسته بیش از دو دقیقه بدوییم. امروز تیم صدر نشین جدول رو پنچ هیچ در هم شکستیم. اشتباه نکنین ما برنده نشدیم. ما نتیجه رو واگذار کردیم ولی تیم حریف رو در هم شکستیم چون فقط 5 تا گل خوردیم
:Dولی اگه خدا بخواد فردا از گروه خودمون صعود میکنیم

بافتنی

چند وقتیه که خیلی حیران بافتنی هستم. بله همین بافتنی ساده که مادرها برای بچه هاشون میبافند رو میگم.
چند وقتیه که محو تماشای گره های بافتنی میشم و در اینکه چطور یک رشته ی طولانی تبدیل میشه به یک پارچه ی نرم و گرم فکر میکنم.
چند روز پیش که مادرم برایم یک شالگردن بافت ازش خواستم یکم بم یاد داد بافتن رو. بافتن که بلد باشی بیشتر متحیر میشی که چطور با دو تا حرکت تکراری اینچنین نظمی رو میشه پدید آورد. فقط دو تا حرکت. حلقه میسازی و اونو میندازی تو حلقه قبلی و همینطور تمام حلقه ها به هم وصل میشن در حالی که هیچ کدومشون به تنهایی ارزشی ندارن؛ اگه حتی یکدومشون رو خراب بزنی و درست به قبلی و بعدی وصلش نکنی کل ماجرا میره زیر سوال.
این پدیده خیلی جاهای دیگه هم هست؛ نه؟

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

باز هم بهار

.چه همه چیز جفت و جور در می آید. حال و روزمان که بهاری شده همش به شعرهای بهاری هم بر می خوریم


بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن


میدانی چه مدل شعری را می پسندم؟ شعری را که وقتی برای خودت با صدای خودت با برداشت خودت می خوانی، مو را به تنت سیخ کند و پیکرت را بلرزاند و ضربان قلبت را تند تر کند.

پ.ن. شعر از جناب فریدون خان مشیری است و از اینجا برداشتمش


۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

کاغذ ها

خوبیه دفترچه خاطرات و کاغذ های نامنظم و پاره پاره این بود که سر کلاسهای دانشگاه یک کار مفید داشتم برای انجام دادن. کاغذ و قلمم هم بیکار نمی ماندند.

الان که قرار گذاشتم حرفهایم را اینجا بزنم فقط سر کلاسها باید موضوع را به خاطرم بسپارم. دیگه نمی شه به صورت مستقیم بنویسم.

شاید اینطوری بهتر بشه؛ دیگه ناچارم که حرفهای اساتید رو گوش کنم. هرچی نباشه این بنده خدا ها هزاریم که ما فحششون بدیم سالها درس خوندن. برا خودشون به جایی رسیدن.

خوب نیست که منه یه لا قبا اینقدر باشون کل کل کنم.

شایدم این خوبی وبلاگِ که داره ما رو به اساتیدمون نزدیک میکنه

پ.ن. یاد کاغذهایم افتادم.یعنی این بلاگ میتواند مثل کاغذهایم برایم خاطراتم را زنده کند؟

!مرده شور

من تا قبل از امروز فکر میکردم که کسانی که در کار و زندگی زیاد فحش میخورند از مردم و جواب نمی دهند(در اینجا به دلیل ناتوانی جواب نمیدهند.) در اثر گذر زمان کم کم تواضعشان بالا میرود و کم کم دیگر باز هم جواب نمی دهند به فحشها ولی این بار به دلیل اینکه نمیخواهند، دیگر فروتنیشان به حدی است که دهن به دهن انسانهای دون نمیگذارند. وخودشان را ورای این صحبتها میبینند.

یکی از این موارد میتواند مرده شور باشد.(در ادامه میفهمی که چرا به فکر مرده شور افتادم) من البته هیچ گاه با این جماعت روبرو نشده ام ولی به شدت انتظار دارم که اگر روزی شدم با انسان صبور و فروتنی روبرو شوم.

حالا ربط این همه که گفتم چیست؟ ما در این دانشگاه گل بلبلمان یک استاد فیزیک نیمه هادی داریم. ایشون امروز طبق معمول درس را رها کردند و رفتند بالا منبر و شروع کردند به تعریف کردن از خودشان و درسشان. این کار را در کمال خودستایی انجام میدهند معمولا که عادی است و ما هم عادت کرده ایم. ولی امروز دیگر واقا خیلی پیش رفتند. امروز ضمن نابود کردن و لگد کوب کردن شخصیت دیگر شاخه های الکترونیک، رشته خودشان را با "مرده شوری" مقایسه کردند از جهت اینکه هر دو مورد دائما در حال فحش خوردن از اطرافیان هستند. من مانده ام این بشر چگونه است که به فحش خوردن خودش آگاه است و همچنان با این همه غرور و تکبر از خود و رشته اش حرف میزند و دیگران را به هیچ می انگارد.

حالا نکته جالبش اینجاست که تصور میکند که این خودستایی برای دانشجویان جالب است و موجت علاقه مندی آنها به درس منفوری چون فیزیک نیمه هادی ها میشود. در حالی که این عمل او لااقل در مورد شخص من که نتیجه معکوس می دهد. من خودم به خودی خود این درس را دوست دارم و مطالب آن را دنبال میکنم ولی هر بار که این پیرمرد دهان باز می کند و میرود بالا منبر کلا از اینکه رشته الکترونیک را انتخاب کرده ام احساس پشیمانی میکنیم.

حالا اگر بشنوی که این آقا آنقدرها هم که های و هوی دارد چیزی نمیفهمد و علمش آن دریای بیکرانی که تصور میکند نیست، بیشتر من را درک میکنی که چرا اینچنین به سوزش افتاده ام



بهار من

امسال بهارم

امسال بهارم همه پاییز دگر بود
پاییز که خوبست غم انگیز دگر بود

در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندم
این غمزده را با همه پرهیز دگر بود

گُل بی تو دِماغ چمنی تازه نمی کرد
انگار پسِ پنجره پاییز دگر بود

چون باد من از غنچه دهانی نگذشتم
بی پرده گُلِ بوسه ی تو چیز دگر بود

بزمی نتوانست بگیرد عطش از من
این جام تهی آمده لبریز دگر بود

شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق
با باربدم ماتمِ شبدیزِ دگر بود

غم بر سر پا بود و به میدان صبوری
دستم به گریبان گلاویز دگر بود

شمسم همه تنهایی و من رومی اندوه
گیلانِ مصیبت زده تبریز دگر بود

به راستی که بهار امسال من به همین گونه بود که جناب شیون وصف کرد.

ولی مثل اینکه حکمت خدا این گونه رقم زد که پاییز امسال من بهاری باشد. به تلافی آن خزانی که دیدم....

در دستگاه شوشتری بخوانید

از ناز دو چشمانِ تو ای نور دو دیده
هستند دو آهو که به فردوس(و) چریده

بیچارگی (2)

دو روز پیش در چنین ساعتی باعث رنجش دوستی عظیم شدم.
ایشان مطلبی رو در بلاگ خودشان قرار دادند که مرا به فنا داد. در این 48 ساعت بیش از 200 بار خوانده ام مطلب آن پست را. هر بار تنم لرزید و پشتم خم شد و اشک از دیدگانم جاری شد.
لامصب آنچنان هیبتی دارد که از پس این همه فاصله تن 100 کیلویی مرا به لرزه در می آورد.

هر چه فکر کردم که چه کار کنم با این افتضاحی که به بار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. با عزیزی مشورت کردم امر کردند که صحبت کن و از دلشان در بیاور، ولی مگر زهره این را دارم؟
لاجرم معذرت خواهی خشک و خالی از طریق مسنجر پرت کردم و فرار را به قرار ترجیح دادم.

ولی آقا جان در پس تمام اندوهی که بر من وارد شد روزن امیدی میدرخشد. و آن اینکه شما بنده کمترین را دوست خود خطاب کردی و رسم دوستان تفقد و دلجویی ست. پس من امید این را دارم که روزی دوباره احوالی از دوستت بپرسی.

پ.ن. میخواستم به سوء تفاهمهایی اشاره کنم که از پس این مسنجر لعنتی پیش آمده و مزید بر علت شده برای ناراحتی شما ولی دیدم فایده ندارد

سر آغاز

عاشقی

به ناگزیر
خاموش می مانی
خستگی هایت را
با هیچ کس
در میان نخواهی داشت
به ناگزیر
از کنارت می گریزی
دستانت
در پی چیزیست
که خاموشی ات را
به زبان آورد
که با خود نگفته باشی:
از دوست داشتن

این اولین پست رسمی من در ترنم است.
مدتی ست که دارم به این موضوع که چگونه آغاز کنم فکر میکنم.
خب، مدت کمی است که با پدیده بلاگ آشنا شده ام، زیاد با راه رسم این کار آشنا نیستم. راستش اصلا فلسفه این کار رو هم نمیدونستم تا یکی بم گفت: حال شیرینگ. با خودم گفتم که حال شیرینگ خوب است ولی من دفترچه خاطرات خودم را بیشتر دوست دارم. بعد توجه کردم که این دقیقا بر خلاف شیرینگ است وقتی از دیگران بهره میگیری و به دیگران اجازه نمی دهی. این شد که نوشتن حرفهایم در یک بلاگ شد دقدقه ذهنی برای من. حالا هم که اینجا هستم و دارم شروع میکنم.

برای انتخاب عنوان بلاگ با مشکل روبرو شده بودم. هیچ نامی به ذهنم نیمیرسید جدا. تا اینکه یکی از دوستان بسیار عزیزم به دادم رسید. انصافا نامهای خوبی را پیشنهاد داد."ترنم" زیبا ترین و بهترینشان نبود، ولی به نظرم با روحیه من سازگار تر بود. امیدوارم که مطالبی که خواهم نوشت ارزش این عنوان را داشته باشند.
از همین عرض و طول جغرافیایی از این عزیز کمال تشکر را دارم نه تنها به خاطر کمک در انتخاب اسم بلکه به دلایل بسیار دیگری نیز.

حالا بعد از این همه مقدمه چینی چند نکته در مورد این مکان عرض کنم:

این بلاگ هیچ هدف خاصی را دنبال نخواهد کرد. صرفا مطالبی که به ذهن من برسند و برایم مهم باشند در اینجا خواهم نوشت. ممکن است خاطرات شخصی ام را بنویسم ممکن است یک بحث فلسفی مطرح کنم و ممکن است هر مطلب بی ربطی را در اینجا بنویسم.
پس اگر به این بلاگ سر زدید دنبال چیز خاصی نگردید.

من هیچ تخصصی در امر نگارش ندارم. بنا بر این تعجب نکنید اگر نوشته هایم کیفیت کافی را از نظر شما نداشت.

اگر در اینجا بحثی در بگیرد به وضوح در حد سواد و فهم من خواهد بود که در همین آغاز مراتب بیسوادی و بیشعوری خودم را به جهانیان اعلام میدارم.

از آنجایی که ممکن است خاطرات شخصی خودم را بنویسم، اگر احساس کردید که مطالب یک پست به شما ربطی ندارد یا اینکه تذکر داده بودم، لطفا خودتان آدم باشید و نخوانید.

اگر کسی مطالب بلاگ را خواند و بدش آمد اصلا لازم نیست که احساس کند ناچار است به خواندن ادامه بدهد و یا اینکه دعوت رسمی از او به عمل آمده. خیلی ساده دیگر نخواند. همین.

همونطور که اولش توضیخ دادم من زیاد در این امر تجربه ندارم. اگر مطلبی بعدا به نظرم آمد خواهم گفت.
انتقادات و پیشنهادات را پذیرا هستم.

پ.ن. شعری که در اول گفتم از جناب شیون بود.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

سلام

با سلام امتحان میکنیم 1 2 3