۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

گوشواره مروارید


در فکر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خویش بودم غافل


صحنه را مجسم کن:
اتوبوس صبح، ساعت 8، می روی سمت کارخانه. در حال مطالعه هستی و نگاهت نگاهت بر روی صفحه های کتاب.
سر را بلند می کنی و می بینی که موهایش را دم اسبی بسته. لخت و خوش حالت. موهایش قهوه ای روشن است. گوشواره مروارید در گوش چپش را می بینی. چقدر زیباست.

در لذت زیبایی این ترکیب محو می شوی. لذت مخض.
چه اهمیتی دارد که دختر کیست؟ نامش چیست؟ یا به کجا می رود؟

تنها چیزی که در دنیای من اهمیت دارد زیبایی است که برای من، در آن لحظه بخصوص آفرید.
چه اهمیتی دارد که خالق خبر از زیبایی این صحنه دارد یا نه؟ چه کسی فهمید که من غرق در لذت شده بودم؟