۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

دختر موقهوه ای و کلاغه


دوشنبه 19 اسفند
آخرین روزای اسفند، اولین نگاه های دزدکی بهار به کوچه و خیابون، نمی دونم، شایدم پدر سوخته داره با دار و درخت نگاه بازی می کنه ;) مردم هم که این وسط جوگییییرر!! بگو آخه تو با کی صنمی داری این وسط؟ تو چرا یه چیزی به گوشت خورده مثل اسفند رو آتیش داری اینور و اونور می پری؟ یکه داره با یکی دیگه نگاه بازی می کنه، یه عده ای با یه عده ی دیگه دارن عشق می کنن، تو چرا چشمات دو دو می زنه؟؟هر چند وقتی آدم وقتی به دور و برش نگاه می کنه و این همه احساس قشنگ رو می بینه بهتره خودشو از تک و تا نندازه و میدونو خالی نکنه، چرا که نه؟ مگه غیر اینه که اگه تظاهر با داشتن چیزی کنی که نداریش، به دستش میاری؟ حالا از بد روزگار ما نه می تونیم میدونو خالی کنیم، نه می تونیم خودمونو بچپونیم تو حال و هوای عاشقی! این وسط از بوی بهار و هرم آفتاب بی جون و تازه نفسش فقط کرختی و بی حالیش صاف افتاده وسط دامنمون!! ولی تماشای این صحته ها هم خالی از لطف نیستااا، اونم واسه خودش حااااالی داره.
دیروز داشتم زاغ سیاه یه کلاغرو چوب می زدم ( فکر کن آدم چقدر می تونه تعطیل باشه که زاغ سیاه خود زاغرو چوب بزنه!! محض رفع سوتفاهم بگم دیروز که تو کوچه یه لنگه پا منتظر آرش (که اونم از قراره معلوم خواب مونده بود) وایساده بودم سوژه بهتر از این کلاغه نخورد به تورم!!)
دیدم بنده خدا کلاغه بدتر از ما زده تو خط بی حالی، زورکی چندتا بال زد و رفت رو یه شاخه اون وسط مسطا نشست. بعد با چشای نیمه باز یه نگا به دور و برش انداخت، از اون نگاها که اون دختر مو قهوه ایه سر کوچه سر آخرین کلاس الکترونیک صنعتی با بی حوصلگی و حواس پرتی به استادش می انداخت! کلاغه با خودش گفت:" حالا مثلا که چی؟ این همه این هیکل گندتو تکون دادی اومدی این بالا نشستی که بگی چن من؟" بعد نگاش افتاد به اونور کوچه و با خودش گفت: "واسه اینکه جلوی این دختره کم نیارم بذار این شاخه هرو بردارم تا ببینم بعد چی پیش میاد...!!!" خلاصه شاخه هرو گرفت به منقارش...باز گفت که چی؟؟ همینطور که داشت تصمیم می گرفت که بابا بی خیال بذار بذارمش سر جاش مارو چه به این فعالیتای پر دامنه یهو چشمش افتاد به چندتا پرنده که معلوم بود تازه خوردن به پست هموووو....بعععله....حسابی مشغول لونه سازین و به نظرشونم انگار هیچ کاری روی این کره ی خاکی مهم تر از گذاشتن این ترکه های خشک چوب لای همدیگه نیست! کلاغه هم یه نگاه اینور کرد...یه نگا اونور کرد...صداشو داد تو گلوش و گفت: "لوطی گلی به گوشه ی جمالت! نا سلامتی کفتری گفتن...کلاغی گفتن....من دیگه از این دو تا پشه کمتر که نیستم که..."
خلاصه کلاغه دستاشو گذاشت روی زانواش (!) و یه یا علی گفت (صحنه ی بعد می پره وسط که یعنی آقا بزن زنگ ووو!!) و با همون ترکه ی چوب که توی منقارش بود بالاشو به هم زد و عرض کوچه ی سوم رو طی کرد و هن و هن کنان برخلاف دفعه ی قبل نشست روی بالاترین شاخه ی یه درخت چنار که به قول خودش دیگه حسابی کل اون دو تا جوجه کبوتر عاشقو بخوابونه! درست بالای همون درختی که اون دختر مو قهوه ای زیر سایه اش خودشو جابه جا می کرد تا آفتاب کمتر چشماشو اذیت کنه و مرتب از زوایای مختلف ماشین قراضه شو که اونم زیر همون درخت پارک شده بود ورانداز می کرد و هر از چند گاهی که یه خط جدید روی ماشینش ( که از قضا اونم مثل صاحبش نای استارت زدن نداشت) پیدا می کرد، یه آه از ته دل می کشید. و قتی نفسش جا اومد دزدکی یه نگا به اون درخت بغلی انداخت، هنوزم مشغول بودن، چشماشو به هم زد و آروم منقارشو باز کرد. ترکه ی چوب توی هوا چندتا چرخ خورد و افتاد زمین. آخه دختر مو قهوه ای دیگه رفته بود ولی تا مدتی اولای راه داشت به این فکر می کرد که حتما اون کلاغه دوباره اون چوبرو بر میداره... آخه این خاصیت بهاره... :)



هیچ نظری موجود نیست: