۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

بی تابی


احساس بی تابی می کنم.حس می کنم کاری دارم که انجام نداده ام. البته درست هم هست. تعداد کارهایی که در لیست از تاریخ مقررشان می گذرند زیاد می شود. 
دلم می خواهد خیلی کارها انجام بدهم. دلم می خواهد چشم باز کنم و آن تصویری که از خودم دارم را ببینم. ولی آن تصویر با چیزی که امروز هستم متفاوت است. برای رسیدن به هدف باید تلاش کرد. این کار را هم می کنم. سعی می کنم کارهایی که لیست می شوند را انجام دهم. کارهایم را لیست می کنم که فراموش نشوند. دنبال می کنم که چه چیزی انجام شده و چه انجام نشده. با این حال انگار که چیزهایی از قلم می افتند. نمی دانم دقیقا چه چیزهایی. این همه احساسات کمی مضطربم می کند. 

--------

امروز مامان آمد اینجا. فضای خانه کاملا تغییر کرد. هنوز چند ساعت نشده که رسیده و خانه کاملا منظم است و البته تمیز. این جایی است که دوست دارم در آن زندگی کنم. :) کاش مامان همیشه اینجا بود. کاش گرمای وجودش همیشه اینجا می ماند.


۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

مشاهده


امروز جلسه اولیه شروع کار جدید بود. یک اتفاق خیلی جالب افتاد برای من. امروز من چند «پیشنهاد» مطرح کردم، صرفا پیشنهاد. و واقعا منظورم این بود که حرفی که می زنم به عنوان یکی از راهای ممکن مد نظر قرار بگیرد. در پایان جلسه متوجه شدم که این پیشنهادات من به عنوان راه کار انتخاب شده و تمام پنج عضو گروه با آن پیشنهادات موافق اند. 
این در حالی بود که در ذهن من، اصلا همچین موضوعی مطرح نبود. من واقعا می خواستم که این راه کارها بررسی شوند و نتیجه این بود که اینها انتخاب شدند. من البته تعجب خودم رو مخفی کردم و حرفی نزدم. 

این مشاهده مخصوصا وقتی جذاب می شه که در کنار تجربه های قبلی من قرار بگیرد. در گذشته، در موارد متعددی در جلسه های مشابه، من راه کارهایی مطرح می کردم که واقا فکر می کردم که مناسب گروه هستند و قصد داشتم گروه را متقاعد کنم که آن راه کار را دنبال کنند. در اکثر این موارد با مقاومت و مخالفت بعضا بسیار شدیدی روبرو می شدم. گاهی هم کار به بحث های طولانی و خسته کننده می کشید. 

با مقایسه این دو برخورد، می شود نتیجه گرفت که شاید برای متقاعد کردن یک گروه، بهتر است به جای مطرح کردن مستقیم و دلیل و برهان آوردن، فقط به صورت پیشنهاد اشاره ای کرد. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

ظاهر اشتیاق


هفته ی پیش برای کاری که با دوستان آلمانی شروع کرده ام چند ویدئو از خودم ضبط کردم که توضیخ بدهم که هستم و از کجا آمده ام و چه کار می کنم. ویدئو ها می بایست حالت خوش آیند و دلفریبی می داشت. من هم تمام تلاش خودم را کردم که لبخند بزنم و تا می توانم اشتیاق خودم را نشان بدهم. بعد از ضبط با دیدن صورت خودم در فیلم واقعا وحشت کردم و اگر خبر نداشتم فکر می کردم که در مجلس عزا مشغول سخنرانی هستم. صورتم چنان جدی و بی لبخند بود که انگار در تمام زندگی بویی از شادی نبرده ام. 

علاوه بر این، نتایج جدید نظرات و بازخورد همکارنم به تازگی به دستم رسیده. خیلی از حضرات نظرشان بر این باب بوده که من احترامشان نمیکنم به قدر کفایت و در مباحثه عوض پیش بردن کار مسائل را شخصی می کنم. این موضوع بسیار باعث تعجب من شد، چون همیشه تصویر ذهنی کاملا متفاوتی از این از خودم داشته ام و دارم. خوبی کار در این بود که حداقل نظرات منفی دفعات قبلی تکرار نشده بود و این موضوعات تازگی داشت. که نشان دهنده این است که تلاش های قبلی مسمر ثمر بوده. 

بعد از عمری دنباله رو مکتب "با مردم چنان رفتار کن که دوست داری با تو رفتار شود" بودن، تازه فهمیدم مشکل همینجاست. ظاهر زمخت و نخراشیده به همراه پوست کرگدنی باعث شده که مردم از دستم فراری باشند. رفتاری که من ترجیح می دهم، مستقیم و بدون حاشیه و جدی است. خیلی رفتارهایی که (حالا کم کمک می فهمم) ممکن است باقی خشن و دور از احترام بدانند برای من عادی ست.
حالا می فهمم که باید با مردم آنطوری که «آنها» دوست دارند رفتار کنم نه آنگونه که دوست دارم با من رفتار شود. 
در ثانی، مردم با هم تفاوت می کنند و ممکن است عکس العملهای مختلف داشته باشند؛ بنابر این، تصور اینکه رفتاری که مورد پسند من باشد برای باقی هم خوش آیند است به نظر مردود می رسد و جای تامل دارد. 

در هر صورت، تصمیم جدی گرفته ام در راستای تغییر ظاهرم. باید تلاش کنم لبخندی زیبا داشته باشم و ظاهرم احساسات درونم را نشان دهد. همچنین باید یاد بگیرم چگونه دیگران تواضع را تعریف می کنند.