۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

کیمیاگر

کیمیاگر گفت:«در روم باستان امپراتور تیبریوس، مرد بسیار خوبی میزیست که دو پسر داشت: یکی از آنها نظامی بود، و هنگامی که وارد خدمت شد، به یکی از دور افتاده ترین نقاط امپراتوری فرستاده شد. پسر دیگر شاعر بود و سراسر روم را با اشعار زیبایش افسون میکرد.
یک شب پیرمرد رویایی دید. فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت سخنان یکی از پسرانش مشهور و توسط نسلهای آینده، در سراسر جهان تکرار خواهد شد. آن شب پیرمرد سپاسگزار و گریان از خواب بیدار شد، چون زندگی مهربان بود و چیزی را بر او آشکار کرده بود که هر پدری را از دانستن آن مغرور میکرد.
مدتی بعد، پیرمرد در تلاش برای نجات دادن کودکی که نزدیک بود در زیر چرخهای یک ارابه له شود، در گذشت. از آنجا که همواره درست و شرافتمندانه زیسته بود، راست به بهشت رفت و با فرشته ای که در رویایش برا اوظاهر شده بود ملاقات کرد.
فرشته گفت: "تو مرد خوبی بودی، دوران زندگی ات را با عشق زیستی و با افتخار مردی. میتوانم هر آرزویی را که داشته باشی برآورم".
پیرمرد پاسخ داد: " زندگی نیز بر من نیک بوده. هنگامی که تو در رویایی بر من ظاهر شدی، احساس کردم تلاشهایم درست بوده. چون اشعار پسرم در قرن های آینده در میان مردم خواهد ماند. چیزی برای خودم نمیخواهم؛ با این وجود، هر پدری از دیدن اشتهار کسی که در کودکی از او مراقبت کرده و در جوانی او را تربیت کرده افتخار میکند. میخواهم در آینده ی دور، سخنان پسرم را ببینم".
فرشته شانه پیرمرد را لمس کرد و هر دو به آینده دوری افکنده شدند. گرداگردشان مکان عظیمی آشکار شد و هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و به زبانی غریب سخن میگفتند.
پیرمرد از شادی گریست.
در میان اشکها، به فرشته گفت: " میدانستم اشعار پسرم شاعرم زیبا و نامیرا هستند. دلم میخواهد به من بگویی این مردم کدام یک از اشعار او را تکرار می کنند؟"
آنگاه فرشته با مهربانی به پیرمرد نزدیک شد و روی یکی از آن نیمکتهای آن مکان عظیم نشیتند.
فرشته گفت: " اشعار پسر تو در روم بسیار محبوب بودند. همگان آنها را دوست داشتند و از آنها لذت میبردند. اما هنگامی که حکومت تیبریوس پایان یافت، اشعار وی نیز فراموش شد. این واژه های پسر دیگر تو بود که به خدمت نظامی رفته وارد شده بود".
پیرمرد شگفت زده به فرشته نگریست.
-" پسرت در مکانی دور خدمت میکرد و یوزباشی شده بود. او نیز مردی خوب و درستکار بود. یک روز عصر، یک از خادمانش بیمار شد و رو به مرگ رفت. پسرت در مورد یک روحانی یهودی شنیده بود که بیماران را شفا میبخشید، و روزها و روزها این مرد را جست و جو کرد. در این جست و جو، کشف کرد که مردی که میجوید، پسر خداست. با آدمهای دیگری ملاقات کرد که به دست او شفا یافته بودند، آموخته های آنان را فرا گرفت و هر چند یک یوزباشی رومی بود، به او ایمان آورد. تا اینکه یک روز صبح به این روحانی رسید.
برایش گفت که یکی از خادمانش بیمار است. و روحانی، خود را برای رفتن به خانه ی او آماده کرد. اما یوزباشی مرد با ایمانی بود، به ژرفای چشمهای روحانی نگریست، و فهمید در برابر پسر خداست. همه مردم در پیرامون آنها از جا برخاستند.
فرشته ادامه داد: " این ها واژه های پسرت هستند. واژه هایی هستند که او در آن لحظه به روحانی گفت، دیگر هرگز فراموش نشدند. گفت: خداوندا لایق آن نیم که زیر سقف من آیی، سخنی بگو و خادم من صحت خواهد یافت."

پ.ن. چه بسیار است مطالبی که باید بخوانم و بیاموزم. اگر عمر نوح هم داشتم نمیتوانستم این همه را فراگیرم. پس چه باید کرد؟

هیچ نظری موجود نیست: