۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

عدالت خاصه ولایتی

پشت سف طویل پمپ بنزین ایستاده ام تا آخرین قطره های سهمیه را بریزم تو شیکم ماشین. تا ببینیم سر فصل آقایان برای رعیتهایشان چه خوابی میبینند و چه قدر حق بمان میدهند.
حال و حوصله درست حسابی ندارم، نتایج امتحان کنترل آمده، به طور غیر پیشبینی شده ای نمره ام کم شده. پشتی صندلی را کمی میخابانم تا در وضعیت راحتتری قرار بگیرم. صدای ضبط را زیاد میکنم. کیوسک است و اعتراضهای بی فایده به وضع حاکم.
پسر 12-13 ساله ای آن طرف خیابان ِ جیم روی جدول نشسته، جوراب میفروشد. چشمانم را میبندم. میدانم که چه چیزی در چند دقیقه دیگر رخ میدهد. اما سرنوشت همیشه حتی در بدیهی ترین حالات انسان را غافل گیر میکند.
با صدای برخورد آینه ی ماشینی به آینه ی ماشین مجبور میشوم چشمهایم را باز کنم. دستم را دراز میکنم و آینه ماشین را به حالت عادی برمیگردانم. حوصله ناراحتی برای آینه ماشین را اصلا ندارم. پسر از جایش بلند میشود. سرخوشی خاصی دارد. انگار زیر لب آوازی را زمزمه میکند. می آید لب ماشین شروع میکند به صحبت کردن. جای زخم یه چاقو که نه، قمه، و بخیه های ناشیانه اش زیر چشم راستش خود نمایی میکند. صدای ضبط را کم میکنم تا ببینم چه میگوید. میگوید: طرف از قصد یهو گرفت اینور که بزنه به آینه ت. بامزه حرف میزند. میگم: قربونت برم اشکال نداره. میگه: عمو جوراب نمیخری؟ خیلی خوبه ها. میگم: نه عزیزم. لبخندی میزنم و او میرود. در آینه ماشین نگاهش میکنم. انگار میخواهد برقصد. این ور و آن ور میرود. از خودم خجالت میکشم که به خاطر نمره کم ارزش امتحان میان ترم درس استادی کم ارزشتر ناراحت هستم.
وای خدایا، باز هم همه ی آن فکر هایی که با دیدن یک دوره گرد دست فروش یا یک گدا به مغزم حمله ور میشوند، درحال تاختن هستند. اینگار میخواهند مرا زیر ضربات سهمگین نیزه هاشان خورد کنند. با خودم فکر میکنم: خب حالا چی میشد دست میکردی تو جیبت و یه جوراب ازش میخریدی که روزی این بنده خدا از درون تو جاری شود؟ آخه من که جوراب الان نمی خوام.
صف کمی جلو میرود. من هم جلو میروم. خدا خدا میکنم که پسر برگردد تا دوباره به من فرصت خرید کردن را بدهد. از دید آینه خارج میشود. از ماشین پیاده میشوم. نمی بینمش. میروم آن طرف خیابان. آها، داره وسط خیابون میرقصه! عجب دلی داره. رویش به آن سمت است و مرا رو نمیبیند. اَه، حتی سوت زدنم بلد نیستی. چقدر گفتم که تمرین کن به دردت میخوره. یه لحظه رویش را این طرف میکند با دست اشاره میکنم که بیا، متوجه نمی شود. یکی از پشت صف ماشین ها از ماشینش پیاده میشود که ای مرتیکه را بیفت دیگه. آن طرف را نگاه میکنم. صف جلو رفته. بد و بیراهی به او میگویم و میروم سوار ماشین میشوم.
دارم خودم را راضی میکنم: اگرم پولی بش میدادی صرف مواد باباش میشد....
کمی پایین تر پسر دیگری را میبینم که فکر کنم برادر آنیکی است. دست این هم تعدادی جوراب است. این یکی هم به بیحواسی خودش است. بیشتر از 7 سال ندارد. دارد میرود سمت دادشش و اورا صدا میزند که بیا.
دوباره کمی پایین تر پیرزنی دارد گدایی میکند. ماشین جلویی قدری پول به او میدهد. از شیشه ماشین دور میشود. شیب خیابان جیم را با آن پاهای لرزان به کمک عصای طبی که زیر شانه اش است بالا می آید. فقط به روبه رو نگاه میکند. از کنار من بدون اینکه چیزی بگوید می گذرد و از کنار ماشین بعدی هم.

با خودم فکر میکنم اینه عدالت علی واری که این دستگاه به راه انداخته. بچه های دبستانی در حال دست فروشی و پیرزنان در حال گدایی.
این سِد علی- نماینده تام الاختیار خود خدا بر روی زمین، دریچه ارتباط با حضرت، ولی فقیه- چی از جون این مردم میخواد؟ کی میخواد چنگالش رو از این مرز و بوم کوتاه کنه؟

هیچ نظری موجود نیست: