۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

سعدی


یه قصیده ای (البته اگر بعدا کاشف به عمل آمد که قصیده نبوده و چیز دیگری بوده تقصیر را از همین حالا بدانید که باید به حساب بی سوادی و بی توجه ی من به کلاس های ادبیات استادان بگذارید نه چیز دیگر) هستش که از دوران طفولیت خیلی باش حال میکردم و جزء معدود شعرهایی هستش که از برشون هستم. هرازچند گاهی میاد تو ذهنم:

شـبی یـاد دارم که چـشـمـم نخفت|*|شـنـیــدم کـــه پروانــه بـا شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواسـت|*|تورا گریه و سوز و زاری چراست؟
بـگفت ای هوادار مسـکیــن مـن|*|بـرفت انگبـیـن یـار شیـــریــن مـن
چو شیرینی از من به در میشود|*|چـو فرهـادم آتـش بــه سـر میـشود
همی گفت و هرلحظه سیلاب درد|*|فرو میـدودش بــه رخســار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست|*|که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام|*|مــن استـاده ام تا بـسـوزم تـمــام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت|*|مرا بین که از پای تا سر بسوخت
....

شیر مادرش حلالش باشه این جناب سعدی.

هیچ نظری موجود نیست: