۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

صف بنزین


دیروز بازم چراغ بنزین ماشین فریاد برآورده بود که لامصب اسب و قاطر هم علوفه ای میخورند...

رفتیم در صف بنزین توی کوچه ی ؟؟؟(آخه تو پست قبلی که داستان اون دوتا برادر رو نوشته بودم گفته بودم کوچه جیم ولی دوست بسیار عزیزی فرمودند که اون کوچه جیم نیست جیم بقلیشه... ولی هرچی فکر کردیم اسم کوچه یادمان نیامد. دیروز که میرفتم اونجا اول کوچه دقت کردم اسمش رو خوندم ولی الان یادم رفته...توش شین داشت و دو بخشی هم بود...) آره، رفتیم تو صف. به یاد جوراب فروشان کوچک بودم و خداخدا می کردم که باشدشان. خدا را شکر بودند. ولی اول دومی آمد و دوم اولی. همه ی پولم رو جوراب خریدم. فقط به اندازه ی پول بنزین نگه داشتم...

پ.ن. ساعت یه رب به یک که رفتم سفارش غذا دادم تازه وقتی ملتفت شدم که همه ی پول ها را خرج کرده ام که دست بردم به کیف خالی...خلاصه بده کار شدم. با خودم فکر کردم کدام بد بود؟ از اولی که دوم آمد جوراب نیمیخریدم یا به بوفه دار بده کار میشدم... حالا که ما ناخواسته دومی را رفتیم، ولی دفه ی بعدی تا چه حدی کمک کنی خوب است؟
الان یکی بلند میشه میگه کمک کردنت چه دخلی به بدهکار شدنت داره؟ چشاتو باز کن بدهکار نشی... باشه مشتی، شما درست میگید...

پ.ن2. امروز دوباره که از جلوی کوچه رد شدیم به اسمش دقت کردیم. شادی آور... دیدی شین داشت و دو بخشی بود...

هیچ نظری موجود نیست: