۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

بی معرفتی


یه مردی بود که قدیما به ما زنگ میزد گاهی. درد دلی میکردیم. من از خبط و خطاهام میگفتم براش، اون از آرزوهای بزرگش برا آدم شدن. من که نمی فهمیدم و نمی فهمم چیا میگفت. ولی اون فک کنم خوب میفهمید من چیا میگفتم.
با این بابا گه گداری میرفتیم میشستیم لب کوه یه دلستر خانواده میزدیم باش بد مستی میکردیم. حالا دیگه این آقا ه ِ دیگه از جلو خونمون رد نمیشه که بش بگم وایسا اومدم و با هم بریم محله های بالا شهر رو متر کنیم که مطمئن شیم کسی دیوار خونشو جلو نکشیده.

قبلن از پروژهای قد و نیم قدش برام میگفت که میبایست بزرگشون کنه و میگفت سرش شلوغ شده. ولی الان دیگه یه یه ماهی شده که دیگه از شلوغی سرشم بمون خبر نیمده. خالی بندی میکنه به خدا، سرش خلوت خلوته یه چنتا اون پس سرش هست ولی باقیش عینهو کف دست...

هیچ نظری موجود نیست: