۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

باز هم بهار

.چه همه چیز جفت و جور در می آید. حال و روزمان که بهاری شده همش به شعرهای بهاری هم بر می خوریم


بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن


میدانی چه مدل شعری را می پسندم؟ شعری را که وقتی برای خودت با صدای خودت با برداشت خودت می خوانی، مو را به تنت سیخ کند و پیکرت را بلرزاند و ضربان قلبت را تند تر کند.

پ.ن. شعر از جناب فریدون خان مشیری است و از اینجا برداشتمش


هیچ نظری موجود نیست: