۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

بیچارگی (2)

دو روز پیش در چنین ساعتی باعث رنجش دوستی عظیم شدم.
ایشان مطلبی رو در بلاگ خودشان قرار دادند که مرا به فنا داد. در این 48 ساعت بیش از 200 بار خوانده ام مطلب آن پست را. هر بار تنم لرزید و پشتم خم شد و اشک از دیدگانم جاری شد.
لامصب آنچنان هیبتی دارد که از پس این همه فاصله تن 100 کیلویی مرا به لرزه در می آورد.

هر چه فکر کردم که چه کار کنم با این افتضاحی که به بار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. با عزیزی مشورت کردم امر کردند که صحبت کن و از دلشان در بیاور، ولی مگر زهره این را دارم؟
لاجرم معذرت خواهی خشک و خالی از طریق مسنجر پرت کردم و فرار را به قرار ترجیح دادم.

ولی آقا جان در پس تمام اندوهی که بر من وارد شد روزن امیدی میدرخشد. و آن اینکه شما بنده کمترین را دوست خود خطاب کردی و رسم دوستان تفقد و دلجویی ست. پس من امید این را دارم که روزی دوباره احوالی از دوستت بپرسی.

پ.ن. میخواستم به سوء تفاهمهایی اشاره کنم که از پس این مسنجر لعنتی پیش آمده و مزید بر علت شده برای ناراحتی شما ولی دیدم فایده ندارد

هیچ نظری موجود نیست: