۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

روزمرگی

از اینکه یه سری کار دائم میریزن سرم و منم دائم آنها را روز به روز عقب می اندازم خسته ام. خسته ام از اینکه دائم دارم تنبلی میکنم و کارهایم را انجام نمی دهم. خسته شدم از بس اینقدر دیر میکنم که مجبور میشم همه ی کار ها رو با شب بیدار موندن در ساعات آخر با خستگی ماست مالی کنم.

ناراحتم.ناراحت از اینکه محاسباتی را که 3 هفته پیش ظاهرا به سادگی تمام انجام داده ام؛ الان 3 ساعته که دارم زور میزنم ببینم چی کار کردم و به نتیجه نمی رسم.

ناامیدم و بی انگیزه. دیگه این دانشگاه رفتن را دوست ندارم. 4 هفته پیش با دوست عظیمی در این مورد حرف زدم گفت طبیعیه، ولی اصلا احساس خوبی نسبت به این طبیعیت ندارم. احساس میکنم که این با بی انگیزگی دارم آینده ای رو که قبلا برای خودم متصور شدم را به نابودی میکشم. چیزی که هنوز نیست رو دارم نابود میکنم. چقدر تلخه نابودی پیش از شروع. در نطفه خفه شدن.

ای کاش میشد یه مدت طولانی از همه چیز دور میشدم و دیگه هیچ احساس مسئولیتی نمی کردم ودائم نگران نبودم که فردا چه میشود.


ساقی غم فردای رقیبان چه خوری || پیش آر پیاله را که شب میگذرد

۱ نظر:

Darioush گفت...

آره موافقم و منم همین شکلی شدم و واقعا به حالت مسخره ی قشنگی تبدیل شده که هر بار تکرار میشه

به نظرم چند تا دلیل داره (یک عادت بد اینه که سعی می کنم دلیل هر چیزی رو حدس بزنم)

1. خود آدم های صاحب کار هم (مثل استاد و ...) که باید سر وقت تحویل بگیرند خیلی دوست ندارند
2. انقدر نظام آموزشی ما عقب مانده و بد بخت هست که از دولت پول می گیره.. اگه از صنعت پول می گرفت لا اقل در دانشگاه ها همه چیز زیبا و خرم بود
3. همه به این شیوه عادت کرده اند و حالت عمومی دارد. مثلا هر قراری که در تهران گذاشته شود تا بیست دقیقه تاخیر بدیهی هست.. وقتی از بقالی کیک می خریم حتی تا 200 تومانش رو هم می گه بعدا بده و قتی تمرینی هست حتما یکی دو بار تمدید می شه.. اگه با یه جا قرارداد می بندیم حتما تحویل کار یکی دو ماه دیر میشه.. بعد هم هر چی به خود یارو زنگ می زنی می گی کارت غقبه لنگ این کار تو هستیم... کلا حالشو نداره.