۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

جناب خیام


دیشب یکمی به سایت ریرا سر زدم. از اونجایی که از دبیرستان خیلی با خیام و رباعیاتش مخصوصا وقتی که با صدای استاد شاملو بزرگ گوششون بدی حال میکردم؛ گفتم بروم و تجدید خاطره ای بکنم.
ولی این بار بعد از مدتها و با نگاهی آشفته تر و البته غیر از نگاه سابق...

چیزی که توجه من رو جلب کرد کثرت رباعیاتی بود که به شراب نوشی سفارش میکرد. می نوش که فلان... جام باده را سر بکش که بهمان... کلی برام جالب بود. گفتم یه چند نمونش رو بذارم که افراد مخالف این فکر کنن ببینن میتونن جواب این شیخ رو بدن یا اینکه سرشون رو پایین میگیرن و میذارن ما کارمون رو بکنیم...
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صدلقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروزتماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خورکه زمانه دشمنی غداراست
دریافتن روز چنین دشوار است

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده درپنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروزتماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجاخواهی رفت

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دوسه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست


بسیارند از این دست که دیگه حوصلم نکشید سَواشون کنم....

هیچ نظری موجود نیست: