۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

فاصله


آمده‌ام به اینجا. برای درس خواندن. خب، درس می‌خوانم. درس می‌خوانم. درس می‌خوانم.

اما. اما با آمدنم به؛ نه با رفتنم. با رفتنم زوایایی از زندگی را درک کردم که هرگز نمی‌دانستم چیستند. منظرهایی بس تلخ.

نگرش‌ی متفاوت را تجربه کرده‌ام تا به حال. تعریف همه چیز در اینجا متفاوت از آنچیزیست که قبلا بود. باید بعدا سر فرصت تک تک موشکافی‌شان کنم. ولی اینجا صحبت از موضوعی‌ست که به محیط اطرافم وابسته نیست. فقط به فاصله وابسته است. فاصله.

نمی‌دانستم که چقدر سخت است نگران همه باشی. نمی‌دانستم که چطوری می‌شود دو روز بگذرد و از دوستانت خبر نداشته باشی. نمی‌دانستم می‌شود در بی‌خبری عاشق بود.

پ.ن. وقتی نوشتن این متن را شروع کردم، مطالب بیشتری داشتم برای گفتن. آن زوایایی که اولش گفتم هنوز تمام نشده. ولی به آن مورد آخر که رسیدم، انگار که از پریز کشیدنم... .

هیچ نظری موجود نیست: