۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

ذهن آشفته‌ی من


بدبختانه، دوره ادونچر ما دارد تمام می‌شود.

چقدر سفر را دوست دارم. سفر با قطار. احساس می‌کنم که به خیلی از فنتسی‌های زندگی‌ام دارم می‌رسم. ولی با وجود لذت فراوانی که می‌برم. با وجود تمایلم به این نوع زندگی، احساس می‌کنم جای چیزی خالیست. یک خلا بزرگ در زندگی‌ام وجود دارد. درک نمی‌کنم چیست. زندگی که در حال حاضر دارم به تمام معنا همان چیزی است که همیشه به دنبالش بودم در چند سال گذشته. همیشه می‌دانستم که برای رسیدن به اینجا چیزهایی فدا می‌شوند و می‌دانستم قابل جایگزینی نیستند. خانواده، دوستان بهتر از جان، اینها قابل توجه‌ترین‌شان هستند.

اصلا بر روی این نوشته تمرکز ندارم. نمی‌دانم چه می‌نویسم. یک لحظه این خط را می‌نویسم، لحظه‌ی بعد پاراگراف قبل را. گیجی خاصی دارم که شاید برای مطالعه کردن درس‌های نرم‌ افزاری باشد. کسی چه می‌داند؟

ناراحتی‌هایم را درک می‌کنم. دلتنگی‌هایم را درک می‌کنم. امید و خاطره، دو عامل دلتنگی. ولی جنس خلاء من فرق دارد.

چقدر از دوران گذار، که برای سازندگی آینده‌مان مصرف دارند، بدم می‌آید. تازگی توجه کرده‌ام که همیشه آدم در دوره گذار است، برای دوره بعدی. همیشه یک «بعد»ی وجود دارد. پشت این کوه یه کوه دیگه‌س...
چرا نمی‌توانم خودم را راضی کنم که من برای این دوره هستم و نباید فکر و ذکرم دوره‌ی بعدی‌ام باشد؟ شاید برای همین است که رفقا بابابژرگ خطابم می‌کنند.
این زنجیره را که طی کنی، ناخداآگاه پیر می‌شوی.

قبل‌تر‌ها هم همینطور بودم. اینطور نیست که تنوانم که از حال لذت ببرم (و نبرم). ولی همیشه پس ذهنم ندایی می‌گوید: ای کاش در دوره‌ی بعدی بودی، لذت واقعی آنجاست...

هیچ نظری موجود نیست: