۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

داستان پروانه


بامدادی را به خاطر آوردم که پیله کرمی را بر تنه درختی یافته بودم. درست هنگامی بود که پروانه‌ی داخل پیله در تلاش بود آن را سوراخ کرده و خارج شود. قدری تأمل کردم ولی کار و تلاش او در نظرم طولانی آمد و صبرم لبریز شد. خم شدم و با نفس خود بر آن دمیدم. سعی بسیار داشتم او را گرم کنم. ناگاه معجزه‌ای در برابر دیدگانم به وقوع پیوست. محفظه باز شد و پروانه آهسته آهسته به بیرون خزید. هیچ‌گاه وحشت خود را از ملاحظه بالها‌ی تا خورده و چروکیده‌ی آن حشره فراموش نمی‌کنم. پروانه بدبخت با تمام قدرت خود تلاش می‌کرد تا آنها را از هم باز کند. و من سعی داشتم با حرارت نفس خود او را یاری کنم. ولی ثمری نداشت. می‌بایستی عمل خروج او از پیله با حوصله انجام پذیرد و باز شدن بالهای ظریفش محتاج به اثر تدریجی اشعه خورشید بود. لیکن دیگر دیر شده بود.

زوربای یونانی ص ۱۵۵

هیچ نظری موجود نیست: