۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

روز اول کار خود را چگونه گذراندید؟


صحنه اول: صبح ساعت 6:55 دقیقه از خواب پریدم به خیال اینکه خواب مانده‌ام. همینطور که داشتم فکر می‌کردم پس چطور ساعت زنگ نزده، ساعت گوشی موبایل شروع به زنگ زدن کرد. 

صحنه دوم: منتظر خانم سوزان هستم که دم در ورودی بیاید ما را ببرد بهمان راه و چاه نشان بدهد. یکی از منشی‌های دم در می‌آید به پسر چینی بقل دستی‌ام می‌گوید که سوازان را نمی‌توانند پیدا کنند و باید بیشتر صبر کنید. می‌فهمم که او هم روز اول کار آموزی است و با هم شروع می‌کنیم به حرف زدن. دومین چینی که لحجه آدمی‌زاد دارد کشف می‌شود. 

صحنه سوم: خانوم سوزانه بالاخره آمده ما را برده برای عکس برداری که نتیجه را می‌توانید مشاهده کنید (و این گونه شد که به شباهت خودم و هندی‌ها پی بردم)

صحنه چهارم: خانوم سوزانه در حال سخنرانی که نگران نباشید خیلی هم ساختمونا پیچیده نیستن و همه چیز رو بهتون توضیح می‌دم که می‌رسیم به اتاق گروه من. آقای مری جلسه هستند و فعلا نیستند. خوب دیگه شما همینجایی، کاری نداری؟ ما بریم. دقیقا همان حسی که برای بار اول معلم تعلیم رانندگی به من گفت بشین پشت فرمون بریم را داشتم. :-| خوب شما که هنوز چیزی توضیح ندادین. گفتین نقشه راهروها رو بهم میدین... رفت...

صحنه پنجم: آقای مری آمده و در حال معرفی من به تک تک اعضای گروه است. بعضی خیلی خوب و صمیمی، بعضی فقط لبخند زورکی. متوجه می‌شوم که برای انجام پروژه باید زیاد به کلین روم بروم. قند تو دلم آب میشود. متوجه می‌شوم که ۸ ساعت کلاس آموزشی باید بگذرانم که بتوانم وارد کلین روم بشوم. :-|

صحنه ششم: برای ناهار همه با هم می‌رویم به سمت رستوران. بیشترین تعداد آدمی که در حال غذا خوردن هستند را می‌بینم. آقای باس توضیح می‌دهد که چه آپشن‌هایی وجود دارد. سیستم سلف سرویس، دقیقا کپی همان که در دانشگاه آیندهون و دانشگاه دلف داریم. 

صحنه هفتم: آقای مری مرا به کابینت لوازم تحریر معرفی می‌کند، قند تو دلم آب می‌شه با دیدن آن همه انواع مختلف لوازم تحریر در کنار هم. 

صحنه هشتم: در حال نوشیدن قهوه بعد از ناهار با همکاران جدید هستیم که آقای مری ۲۰۰ صفحه داکیومنت با فونت ۸ می‌دهد دستم می‌گوید بخوان. :-|

امروز البته سراسر خاطره بود. ولی این ۸ مورد جالب‌ترین‌شان است. امید‌وارم همیشه این حسی که امروز تجربه کردم را به یاد داشته باشم. 
تمام روز یک فکر در ذهنم بود: با تمام وجود کار کردن در یک شرکت بسیار بزرگ مهندسی در سطح بسیار بالای تکنولوژی را حس می‌کردم و فکر می‌کردم چه می‌دانستی که روزی اینجا خواهی بود؟‌ چه نقشه‌ و برنامه ریزی کرده بودی که اینجا باشی؟ کاملا اتفاقی بود. آمدنم به هلند هم کاملا اتفاقی بود. فکر می‌کنی در آینده کجا باشی؟ 

در ایران که دانشجو بودم، اگر از من می‌پرسیدی که ۳-۴ سال آینده کجا خواهی بود، با اطمینان کامل جوابی از آستین بیرون می‌کشیدم. روزگار انگار می‌خواد جواب آن حاضر جوابی‌هایم را بدهد. 


هیچ نظری موجود نیست: